داداشم اینو نوشته
اون موقه ها هر چن کیلومتر یه خونه و یه تیر برق بود
من و پسر عمم داشتیم با موتور میرفتیم خونه
خیلی هوا سرد بود
همینجوری به راهمون ادامه دادیم
بعد یه نور خیلی کمی از دور دیدیم فکر کردیم فانوسه
ماهم سریع رفتیم به سمتش یهویی
ناپدید شد
پشت سرمو نگاه کردم دیدم نور رفته اونور
خو ما هیچی نمیدونستیم که فقط دنبال یه نور بودیم
ماهم دور زدیمو رفتیم به سمت اون نور
یکم که بهش نزدیک شدیم بازم ناپدید شد
چند بار بالا پایین کردیم رفتیم دنبالش
بعد بنزین تموم شد ماهم که میدونستیم همچین اتفاقی میوفته یه ۲۰لیتری بنزین داشتیم باک موتور رو پر کردیم یهو یچیزی با سرعت از اونور جنگل اومد از وسط خیابون رفت به اونور جنگل
ماهم خیلی ترسیدیم
پسر عمم همش هزیون میگفت منم از حرفای اون خیلی میترسیدم
منم سریع موتور رو روشن کردم و حرکت کردیم ولی پسر عمم یکسره حرف میزد
تا اینکه یهو وسط خیابون یه دختر با موهای مشکی بلند رو دیدیم ترسیدیم من نمیخاستم وایسم ولی پسرعمم گفت وایسا درهمین حال که چرتو پرت میگفت با یه تبر به سمتش میرفت با تبر زد تو سرش کلش از تنش جدا شد ولی صورت خیلی ترسناکی داشت البته پسر عمم از من بزرگتر بود جرعت این کار رو داشت و نمیترسید
چند دقیقه بعد چرت گفتنای پسرعمم تموم شد اما نکلت زبون پیدا کرد
به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم خونه
سریع عمم بردش پیش دعا نویس براش دعا نوشت و خوب شد خونه عمم قدیمی بود از اونایی که دستشویی شون تو حیاط بود منو داداش کوچیک ترم با پسرعمم
رفتیم نوبتی دستشویی بعد داشتیم مسواک میزدیم من رفتم مسواکو زدم برادرم زد ولی پسرعمم مسواکشو پیدا نکرد یکم گشتیم دید سر دیوار هستش رفت که برداره دید خون سیاه همون جنی که کشته بود روشه ترسیدیم ولی به برادرم توضیح ندادم که نترسه بعد رفتیم به عمم گفتیم بیاد همین که اومد دیدیم تمیز سر جاشه البته عمم حرف مارو باور کرد چون خودش اعتقاد داشت
این شد که تا چند سال هیچ کس داخل خونه و حتی اون اطراف نرفت که بعد از چند سال که همه جا پر از خونه و تیربرق بود رفتیم به خونه سر بزنیم بعد از چند سال
در رو که باز کردیم هممون دستو پا هامون شل شد و نشستیم دیدیم کله همون بچه جنی که بریده بودیم از سقف اویزونه و زمین پر خون شده ماهم اونجارو به کمترین قیمت فروختیمو دیگه نرفتیم اونجا چون اون خونه تسخیر شده بود