اومدم یه داستانی براتون تعریف کنم که برای خودم اتفاق افتاده
قضیه ازجایی شروع شد که ۳سال پیش که من باردار بودم تو پیج های مختلف در مورد آل زیاد خونده بودم ولی خب برام غیرقابل باور بود واس همین زیاد بهس فکرنمیکردم...
اما وقتی بچم به دنیا اومد شب اول که بیمارستان بودم ولی شب دوم که اومدم خونه مادرم.
منو همسرم و مادرم و خواهرم توی پذیرایی خونه مادرم رخت خواب پهن کردیم که همه پیش بچه بخوابیم که اگر شب بیدار شد یکیمون بیدار شه و شیفتی کارکنیم...
حدودای ساعت ۴صبح بود که همه خوابیدن و من چون کمی درد داشتم توی حالت خواب و بیدار بودم چشام بسته بود و یهو توی همون حالت دیدم یک زن لخت با پوست تیره ونازک طوری که رگ هاش مشخص بود با موهای بلند و بسیار نامرتب و پیچ خورده با یک خنجر آبی رنگ توی دستش بالای سر من ایستاده ،من به وضوح دیدم و از ترس زبونم بند اومد و همش فکرمیکردم دارم خواب میبینم ولی چشام بسته بود و قدرت بازکردن نداشتم
این زن داشت به من نزدیک میشد که من یکدفعه بلند گفتم بسم الله الرحمن الرحیم یهو چشمام باز شد و همه باصدای من بیدار شدن و تاچشم بااز کردم اولین چیزی که دیدم فقط جیغ زدم گفتم گربه گربهههه....
یکگربه کاملا سیاه بدون هبچ نقطه رنگ دیگه ای بالای سر گهواره بچم نشسته و درحال حمله بود که با جیغ من پا به فرار گذاشت و نمیدونست از کجا باید از خونه خارج بشه،اما مسئله اینه ته وقتی تمام درهای ورودی و بالکن و پنجره ها بسته بودن این گربه چجوری داخل شد؟و چجوری فقط پیش بچه نشسته بود چون اگر از هرسمتی میخواس وارد بشه باید از روی مادرم و خواهرم و همسرم و من عبور میکرد تا به بچه میرسید...
بعد ازین ماجرا من هروقت خودم میخوابیدم همش خواب اون زن عجیب رو میدیدم که خنجر کوتاهی به دستشه و میخواد به منحمله کنه و من از خواب میپریدم
اما از وقتی که بالای سر بچم یه چاقو و یه قرآن گذاشتم این کابوس تموم شد...