خیلی خسته م.. خابم زیاد شده... به هیچ کاری علاقه ندارم از نظر خونوادگی خیلیییی تحت فشارم. کنکور دارم و حسابی تخریبم میکنن که تو هیچی نمیشی و الکی انقد کلاس کنکور نوشتیم تورو....
ولی بخدا من نمیخاستم خودشون ی روز اومدن گفتن بیا اینم تایم کلاسات از فردا فلان جا...خودم با هزار بدبختی تو سرما گرما با اتوبوس میرم میام حتی حاضر نیستن ببرن منو...
بازم روزی نیست که سرزنشم نکنن...خسته شدم واقعاً ی روز نیست گریمو در نیارن ... برعکس همه همسن سالام که دوستدارن مدرسه رو بپیچونن من از خونه فراریم. دلم نمیخاد برم خونه... چون میدونم پام برسه سرزنش ها و تخریب کردن هاشون شروع میشه.
از اول زندگیم حتی نذاشتن برای رنگ لباس خودم تصمیم بگیرم. چ برسه رشته ایی که دارم درس میخونم.
ازشون فراریم توی اتاقم بهم میگن گوشه گیره. همش میگن معلوم نیست تو اون گوشیش چ خبره که انقده معتادشه. ولی نمیدونن من فقط ازونا فراریم همین!
بیرون که نمیذارن برم مجبورم تو اتاقم خودمو زندونی کنم.
ببخشید حرفام طولانی شد ولی شاید باورتون نشه من حتی یدونه دوستم ندارم اینارو بگم براش.. انقد محدودم کردن و منو ترسوندن از دنیای بیرون اصلا جرعت نمیکنم با کسی دوست بشم.
حرفام فقط جنبه درد دل داشت:)