خانومامن هفته پیش داشتم می مردم یه مریضی گرفتم که تامرگ رفتم شوهرم ازم مراقبت کردچندبارم رفتم دکترتاخوب شدم،نه مادر،خواهرام،زنداداشم،خانواده شوهرم که هیچی،یه نفرنیومدببینه زندم،شوهرم ازبیرون سوپ می خرید،تازه خوب شدم شام زنداداشم دعوت کرده گفتم نرم نکنه کسی مریض شه مادرم زنگ زده نه بیا اون ناراحت میشه،اینقدرهمشون زنگ زدن که بیافلان بسان،دلم واسه خودم سوخت منی که مهربونم برای همه چرابمیرمم خانواده ای ندارم اینقدرسرویس دادم به مادرشوهرم خونش نزدیکه حتی زنگم نزد،خواهرمم میگه توام کسی مریض شدنیا وغذانپز چون توقع داری!!!میشه بگیدحالاکه بودو نبودخانوادم فرقی نداره ودلسوزی ندارم چیکارکنم؟باراولشوتم نیست