دیر از حرم برگشتیم عکس انداختم رفتم حموم موهامو خشک کردم ساعت دو شده بود همه خواب بودن فقط منو بابام بیداربودیم منم رفتم تو تخت تابخوابم وهجوم افکار هی این دنده اون دنده شدم کم کم داشت خوابم میبرد که یهو صدای سرفه همسرم از جا پروندم خیلی بد سرفه میکرد دورازجون داشت خفه میشد هی اشاره میکرد که بزن پشتم بابام هراسون اومدتواتاق دوییدم واسش اب بیارم خداروشکر به خیرگذشت وبهترشد خوابیدیم ساعت سه بود کم کم قرار بود مامانم چهار بیدارمون کنه یهو بیدارشدم دیدم ساعت شش هست شوهرم رو صدا کردم سریع نماز خوندیم اخه داشت قضا میشد بعد رفتم تو هال دیدم مامانم بابام دارن صبحانه میخورن ومامانم جمع جورمیکنه که بریم گفتم مامان چرابیدارمون نکردین الان چطور دیگه من برم بیمارستان اخه مامانم نمیدونستن حتما تا۶باید بریم فکر میکردن اگه دیرتر بریم اشکال نداره گفتن چون شوهرت شب حالش بدشده گفتم که بیشتر استراحت کنه گفتم مامان اخه الان من چیکار کنم زنگ زدم بیمارستان که به دکترم زنگ بزنن گفتن تانیایید اینجامانمیتونیم زنگ بزنیم دکترم هم گفته بود اگه تا۸بیمترستان زنگ نزنه گوشیم رو خاموش میکنم(دکتر وبیمارستانی که برای سز انتخاب کرده بودم فرق داشت چون دکترترکستانی وبیمارستان خاتم رو بیممون قبول نمیکرد وچون تو قم دکتر خوب وبیمارستان خوب سراغ نداشتم حتی سز هم تو تهران میخواستم انجام بدم)کلافه شده بودم دوباره بلاتکلیفی حالاباید چیکارمیکردم اخه باهواپیماهم تاتهران میرفتم بازم دیرمیرسیدم داشتم به شوهرم ومامانم غر میزدم دلم پیچ رفت از عصبانیت رفتم دستشویی اومدم بیام بیرون اب ازم خارج شد بارگه های خونی خاطره تلخ زایمان اولم اومد جلوچشمم یهو به شوهرم گفتم ببین چی شد دوباره حالا من چیکارکنم کجابرم خودمو شستم پوشک گذاشتم اومدم بیرون به ساعت نگاه کردم ساعت ۷بود میخواستم بگم الان ساعت ۷اخه من کجابرم کیسه ابمم که پاره شده اما تابخوام بگم دوباره دلپیچه گفتم وای دردم شروع شد مامانم وشوهرم بانگاهی که برق شادی داشت وکمی دلهره نگام کردن لباس پوشیدیم پسرمو پیچیدیم توی پتو با پدرم خداحافظی کردیم سواراسانسورشدیم موقع پیاده شدن از اسانسور یه عکس یادگاری گرفتیم و توماشین نشستیم ودوباره درد به ساعت نگاه کردم هفت وپنج دقیقه بود فاصله دردام۵دقیقه ای وشدید بود برعکس اون روز حسابی قم ترافیک داشت بادلهره ترافیک قم رو رد کردیم ووارد جاده شدیم هنوز مدت زیادی تو جاده نبودیم که اقای شوهر گفتن بنزین باید بزنیم منم دستشویی داشتم خلاصه تویکی ازمجتمع های بین راهی ایستادیم و من راه رفتم کمی به شوهرم گفتم ازم جدانشو اخه تحمل درد کناراون راحت تربود هرچند حرصم ازدستش دراومده بود ولی حیف تو دستشویی زنونه نمیتونست بیاد کنارش ایستادم دردم که تموم شد رفتم تو فقط پنج دقیقه وقت داشتم بعدش باز دردام شروع میشد خداروشکر همه چیز اوکی شد وامدم بیرون دوباره درداروم دست همسرم رو گرفتم وتاماشین رفتیم تحمل درد تو راه رفتن راحت بود ولی تو ماشین خیلی بهم سخت میگذشت راه افتادیم خداروشکر پسرم هنوز خواب بود دردا شدید بود ورفته رفته شدید ترمیشد یکی دوبار ازهمسرم خواستم کنار جاده وایسه کمی راه میرفتم خیلی خوب بود ذکر میگفتم وسوره انشقاق میخوندم واقعا ارومم میکرد تااینکه رسیدیم ورودی تهران ترافیک رو دیدم گفتم خدایااخه من چطور توماشین این همه ترافیک رو دوام بیارم به همسرم گفتم وایسا وزنگ بزن بقیه راه رو با امبولانس بریم هم زودترمیرسیم هم توش میشه راه رفت زدیم کنار وبااورزانس تماس گرفتیم همسرم زیرانداز پهن کرد کنار ماشین دراز کشیدم درداکه میومد به مامانم میگفتم واسم دعاکنه و خودم حالت سجده میشدم پسرم بیدارشده بود به باباش گفتم ببرش اونور تامنو تواین حال نبینه حدودیک ساعتی منتظر امبولانس نشستیم ولی خوب برای من خیلی خوب بوداین انتظار لااقل راحت بودم توماشین خیلی سخت بود امبولانس امد گفتم توروخدا اول مسکن بهم بزنید بعد صحبت کنیم گفتن خانم به زائو که مسکن نمیشه بزنی امیدم ناامید شد اخه خیلی دردداشتم شوهرم ماجراروکامل واسشون توضیح داد امااونا گفتن سوارشو تابریم فیروز ابادی من که دیگه دردامونم رو بریده بود داشتم میرفتم که شوهرم جلومو گرفت گفت نه نمیشه فیروز ابادی دیگه کجاست مارو ببر خاتم اونا گفتن نمیشه اورژانس میبره نزدیک ترین جا شوهرم گفت اخه اگه بریم اونجاخانومم رو سز میکنن من خودم پول هرچی بخواید میدم فقط ببرید خاتم اونجابادکتر هماهنگ کردیم که طبیعی زایمان کنن اوناهم گفتن نمیشه بیایید بریم فیروزابادی اگه اونجااکی دادن میبریم خاتم شوهرم گفت نه اگه بریم اونجا سز میکنن واومدیم سوار بشیم من یه نگاه به امبولانس انداختم باناامیدی چه فضای باز خوبی داشت میتونستم تمام راه رو پیاده روی کنم توش ولی حیف صندلی عقب نشستم که راحت باشم پسرمم که حال وروزمو دید اومدتوبغلم ونازم میکرد باهاش حرف میزدم موقع درد شوهرم ازجلو دستمو میگرفت اروم میشدم خلاصه سخت واسون بادعای خیر مادرم مسیر رو طی کردیم ورسیدیم بیمارستان انگار دنیا رو دادن بهم وای که چقدر شلوغ بود دیگه نفسم بالانمیومدتوی درد ترافیک شدیدی بود جلوی بیمارستان منو مامانم پیاده شدیم باشوهرم وپسرم خداحافظی کردم رفتیم داخل یه جاپیداکرپم واسه نشستن تامامانم پرسو جو کنن کجاباید بریم چیزی نگذشت مامانم اومد منو برد سمت اسانسور تابریم طبقه زنان زایمان تو اسانسور هی پرسیدن چی شده مامانم گفت وقته زایمانه