یه عمو داشتم که ده سال پیش فوت کرده
از وقتی مرد پدرم چون برادر بزرگه بود مسئول رسیدگی به امورات اداریشون شد.
عموم یه سر داره که الان 27سالشه و باپدرم با هم کار آزاد میکنن...ینی تو مغازه پدر من کار میکنه و خیلی هم آدم قاطی و کم صبر و تحملیه ولی خب مهربون و مودبم هست .
زنعموم هم ده سال از پدرم کوچکتره و خیلی خیلی ازیناست که آرایش میکنه و تیپ خفن و رنگ مو و لاک و ناخن و پابند و ینی خیلی همیشه به خودش میرسه چه زمانی که عموم زنده بود چه بعد از اون.
زنعموم هم همیشه میدونستم مامانم بهش حساسه
مامانم خیلی تیپ ساده و معمولی ای داره چادریه.فرهمگیه .به خودش میرسه اما اصلا آرایش نمبکنه به اون صورت اما همیشه به نیاز های بابام رسیدگی میکنه تو هر شرایطی ....
چند وقت بود که بهشون شک کرده بود.پرینت تلفنشو گرفته بود و دیده بود که تماس دارن با هم اما نه دائم مثلا هر چند هفته یه بار.
اما یه بار به چیدمان خونه و حوله حموم شک کرده بود و .....یه جورایی مطمئن شده بود که حتما خبریه
تا اینکه تو همون روزا بابا مخودش اعتراف کرد و گفته دوساله که باهم در ارتباطن ومیگه که اولین پیشنهاد از طرف زنعموم بوده و .....
به مامان نگفته به بچه ها چیزی نگو و آبرومو نبر
مامانم آزمون خواست به روش نیاوریم
اما ما حسابی به مامانم گفتیم که اصلا تحویلش نگیر تا یه فکر درست حسابی کنیم.
این زنعموم همیشه کلی مارو تحویل میگرفت و یه جورایی خیلی با هم صمیمی بودیم و شوخی داشتیم با هم اما تر زد به همه چی
از طرفی ما خانواده کوچیکی هستیم
جز این عموم که فوت کرد یه عمو و یه عمه دارم فقط.پدر و بزرگ و مادربزرگم هم زنده ان اما پیرن.
امروز. کلن خونه خواهرم بودیم و هی با مامانم حرف میزدیم
اما از وقتی اومدم خونه فکر و خیال کارایی که کردن داره دیوونم میکنه.کار درست چیه واقعا ؟؟؟