2737
2739
عنوان

خاطرات دانشجویی...............

13213 بازدید | 20 پست
یه روز سر کلاس بودیم یه استاد حواس پرت داشتیم گلابی همش پای تخته بود اصلا بر نمی گشت کلاسو ببینه انگار ما آدم نبودیم .فصل بهار بود.اردیبهشت ماه. یه دفعه از پشت شیشه کلاس چشم افتاد به درخت توت قرمز نزدیکه بوفه. سریع از کلاس رفتم بیرون چسبیدم به توتا وقتی سیر شدم به بچه ها هم اس ام اس دادم بیاین یکی یکی میومدن بیرون تا اینکه استاد عاشق ما بر عکس همیشه میبینه کلاس ساکته و برمیگرده چشمش به کلاس میوفته که فقط 5 تا بچه خر خون مونده بودن اونجا.وای فکر کنید نصف بچه های کلاس بالای درخت بودن که استاد شخصا اومد بالای سرمون.هر کی از یه سوراخی در میرفت ملت از بالای درخت میپریدن پایین.از شانس بد بد من وقتی اومدم در برم مانتوم گیر کرد به شمشاد بغل دستم و از پشت تا کمر جر خورد .مجبور شدم اون روز با چادر یکی از بچه ها برم خوابگاه.هنوز صدای پوکیدن خنده بچه ها تو سرمه هههههههههههه.بعدم بهمون گفت تو 13 سال تدریسم دانشجوایی مثل شما نداشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آخه جالب بود من هم دوران دانشجویی خوبی داشتم با دوستان خوب که کلی بهمون خوش می گذشت. ما یه سوئیت کرایه کرده بودیم. یه شب من داشتم نماز می خوندم یهو بعدش شروع کردم برای بچه ها روضه خوندن و دوستای منم که خیلی پایه بودند الکی شیون و گریه زاری می کردند و صاحبخانمون کلی ترسید و اومد پایین و گفت چه خبر شده کلی آبرومون رفت

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

یه روز یکی از کله گنده های ممکلت میخواست بیاد توی آمفی تئاتر برامون حرف بزنه. من کارمند دانشگاه بودم و مسئول دانشجویی به پیشنهاد چند تا از دانشجویان رفتم بلندگو و برق آمفی تئاتر و قطع کردم آخه اون روز تیم ملی بازی داشت و بچه ها می خواستن یه جوری از زرزرای اون آقا خلاص بشن و برن بازیو ببینن. خلاصه اون روز اون آقا نتونست سخنرانی کنه و برنامه بهم خورد. ولی خدارو شکر تا الان کسی از این ماجرا بویی نبرده. البته مسئول تاسیسات هم با ما همدست بود چون برای درست کردنشون زیاد تلاش نکرد!!!!!
2728
وایییییییی منم عاشق دوران دانشجوییمم. با اینکه 6 سال از اونموقع میگذره ولی انگار خاطراتش برام همین دیروز اتفاق افتاده .

ماهم یه استاد داشتیم مال فیزیک بود پیرمردی بود خیلی هم مظلوم بود الهی بمیرم براش . کلاسمون 4 شنبه عصر بود و از اونجاییکه 5 شنبه تعطیل بودیم منو دوستم زودتر از کلاس در میرفتیم که بریم ترمینال و بریم شهرمون .

هیچ وقتم متوجه نمیشد .

2 ترم بعد یک روز همین استادمونو دیدیم و کلی باهاش سلام و احوالپرسی کردیم گفتیم استاد مارو میشناسی؟؟؟

گفت بله شما بچه های گرافیک هستین؟؟؟؟؟؟؟؟ همونا که پدر منو دراوردین و هر جلسه هم زودتر از کلاس در میرفتین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ما رو بگییییییی نمیدونستیم چی بگیم ..........
ماهم خونه دانشجویی داشتیم . با 3 تا از دوستام . انگار برنامه هرروزمون بود که بریم خیابون.

ماه رمضون بود و هوا هم ســـــــــــــــــــــــــــــرد . ما هم روزه بودیم .

از دانشگاه میومدیم خونه یه دونه خرما می خوردیم میرفتیم خیابون . شامم یه دونه پفک می خوردیم

یادش بخیر
روز بعد از امتحان یکی از درسای آز رفتیم دانشکده دیدیم پشت در ازمایشگاه نمره ها رو زدن.شاگرد اول کلاسمون که از اون خر خوناشم بودکمترین نمره رو اورده بود بقیه بچه ها نمره هاشون در یک سطح و متوسط بود منم که زیادامتحانموخوب نداده بودم نمره ام شده بود 20کلی ذوق کردم
حال شاگرد اوله حسابی گرفته بود عین مرغ پرکنده پی این بود استادو پیداکنه و اعتراض کنه به نمره اش مخصوصا که من نمره ام 20 شده بود کلی زورش اومد منم خوشحال وخندان ار همه میپرسیدم نمرشون چندشده (:

دست آخر فهمیدیم برگه نمره ها الکی بوده و یکی از بچه ها همه رو سر کار گذاشته بوده(((:
2740
دوران دانشجویی من هم بیشتر پر شیطونی بود ما 18 نفر بودیم کلاسمان همشون هم پسر بودیم همه هم مجرد اکثر استادها با کلاس ما راحت بودن مگر استاد های خانم یادمه سر یه کلاسی که استادش یه خانم بود بچه ها تصمیم گرفتن یه خورده سر به سر این استاده بذارن این استاده هم خیلی خشک بود بعد خودش کسی وارد میشد غیبت و رد میکرد ما ها هم مجبور بودیم اکثر درسهای تخصصی مونو با اون برداریم استاد دیگه نبود ما ها هم معمولا با استاد آقا ها راحت بودیم بهمین جهت بهمون بر می خورد که این یا این اخلاقش حال گیری کنه کارش فقط مثل گوینده اخبار یه ریز پای تابلو حرف میزد 1.15 ساعت 20 min پرسش و 10 min حضور غیاب بود یه روز با یه استادمون که دکتر بود تازه دکتراشو گرفته بود از کانادا همینجوری صحبت میکردیم تا پای صحبت این استادمون هم میون اومد خندید اون استاده یه راهی گفت که ما ها هم یه زمانی اینجوری بودیم تا کاری کردیم که یه استادمون یه کم نرمش تو رفتارش پیدا کرد ما هم طبق برنامه استاه فردا سر کلاسه این استاد خانم همه بدونه غیبت حاضر شدیم جند نفر هم از ارازل و اوباش دانشکده آورده بودیم کلاس اضافی. همه به خط شدیم آخر کلاس نشستیم هون اراذل هم ردیف جلوی ما کلاس ما جوری بود که تقریبا 60 70 نفر به راحتی جا میشد خودتون حساب کنید 20 25 نفر همه آخر کلاس جمع بشن چی میشه قرار بود این استاده اومد کلاس فقط ردیف جلویی که از همه جلوتر نشسته بودن فقط پا شن همه اخمو استاد اومد این کارو کردیم همه خشک در جا اخمو به استاده نگاه می کرد اومد نشست بدون اینکه به کلاس نگاه کنه رفت سر جاش نشست شروع کرد حضور غیاب کردن بعد تموم کرد همین موقع خواست نگاه کنه همه رو دید اون عقب کلاس باحالت خشمگین و جلوتر از ما هم این بچه ها رو میخکوب شد سر جاش ترسید سریع رفت بیرون ما هم هنوز هیچی حالیمون نبود آخه نقشه مونو اجرا نکرده بودیم منتظر بودیم که اون بیاد کلاس تا نقشه مونو اجرا کنیم که بعد 10 15 min از آموزش اومدن چند نفر عصبانی که چه بلایی سر استادتون آوردین حالش بد شده از اینجور حرفها گفتیم هیچی همین جوری که میبینین نشسته بودیم که تا ما رو دید از کلاس رفت بیرون اونا گفتن که استادتون میگه میخواستین اونو بزنینش که گفتیم نه ما اصلا هیچ کاری نکرده ایم گفت که استاده میگه واسه خودتون لوتی آوردین ............ که خلاصه راضی شون کردیم که هیچ کاری نکرده بودیم اما استاد اون روز نیومد سر کلاس اما روز بعد که اومد همین جوری میخندید آخر های ترم هم گفت که همیشه واسه این میخندیدم که من اون روز از شماها واقعا ترسیدم که یه کم یخش وا شده بود اما خدایش یه استاد خیلی خوبی بود بچه ها اکثرا جزواتی که گفته بود اونو نگاه کردن ارشد قبول شدن تدریسش خیلی خوب بود هرجا هست خدا حفظ ش کنه خاطره ای بود از دوران دانشجویی رشته شهر سازی دوره کارشناسی یکی از دانشکده های تهران
صاحبخونه ما یه پیرزن و پیرمردی بودن که واقعا عاشق همدیگه بودن .

شبا روبروی در ورودیه حال می خوابیدن روی یه دشک و خیلی عشقولانه و باحال .

صبح ها که ما از طبقه بالا میومدیم پایین تو حیاط که بریم دانشگاه کلی می خندیدیم بهشون . کلی هم ازشون عکس گرفتیم در همون حالت

خیلی نامرد بودیم نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ما تو یه خوابگاه بودیم که یه پیرزنه بیکسوکار پیرم اونجا بود که همه فامیلاش فرانسه بودنو هرکاریش میکردن نمیرفت.......منو دوستم که خوابگاهو ترکونده بودیم از شیطنت یه روز اومدیم به داخلیش زنگ زدیمو گفتیمhello...hello...mis pirekandi?...hello...اون بیچاره هم از تو اتاقش داد میزد hello...hello.....طفلکی فکر کرده بود فامیلاش از فرانسه ان....بعدش منو صدا زد شیرین جانم بیا ...بیا دخترم با اینها انگلیسی صحبت کن...خواهرمه از فرانسه بعد مدتها زنگ زده.!!!!!!!من از اتاقی که توش داشتیم زنگ میزدیم باکرکرو خنده اومدم بیرونو رفتم تو اتاقشو شروع کردم به چرتو پرت گفتن با دوستم سارا......پیرزنه میگفت بهش بگو چرا منو گذاشته اینجا و رفته....میگفت بهش بگو پدرسگ خواهرتو فراموش کردی منم میگفتم forget yor sister father dog!!!!!!!!!????????خلاصه کلی ابه جای خواهره با دوستم حرف زدمو صدای غش غش خنده دوستمم از اتاق بغلی بلند شده بود..پیرزنه
گوشش سنگین بود وگرنه.............اخرش پیرزنه بهم گفت شیرین جان دلم واشد خواهرم زنگ زدبعد مدتها.....طفلی گریه اش گرفت..دراون لحظه منو دوستم با اینکه داشتیم از عذاب وجدان منفجر میشدیم اما بخودمون دلداری میدادیم که دل این بیچاره رو وا کردیم ....حداقل هنوز فکر میکنه فامیلاش بع یادشن.....هیییییییی..یادش بخیر......ساراجون چه شیطنتا با هم که نکردیم.......
به اینا نیست...
منم تو خوابگاه بودم و با سرپرستامون دوست بودم
من استاد اذیت کردن بچه ها بودم
صبح ها که تا لنگ ظهر می خوابیدن می رفتم بالا سرشون از روی پتو سوزن رو فرو می بردم تو رون پاشون
یا دستگیره داغ رو محکم فشار می دادم رو بازوشون
خلاصه هر نوع آزاری که بود منشا ش من بودم
با اینکه 9 سال از اون روزها مگذره باز هم از حال هم خبر داریم و دوستام میگن کاش می تونستیم به اون دوران برگردیم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687