رفته بودم خونشون حالم بد شده بود رفتم تو اتاق دراز کشیدم اومد گفت من که نمیدونم باید برات چکار کنم و رفت! بعدش رفتم بیرون گفتم نگران نباش همش همینطوری حالم بد میشه گفت نگران تو نیستم نگران بچت ام!
شوهرم رفت برام شربت عسل درست کرد اورد
حالا دخترش حامله بود خودش رو جرررر داد از صبح تا شب خواهرشوهرم دراز کش بود همش هم خونه ی اینها بود حتی شورتش هم مادرش میشست چون حامله بود!
من ازش توقع هیچ کاری نداشتم چون اسمش با خودشه مادر شوهره نه مادر من ولی لااقل وقتی ادم حامله است هم نیان خونه آدم چندروز تلپ بشن! مثل دخترشون که دست به سیاه و سفید نمیزد !