درکت میکنم من بچه روستام شوهرم چند شب پیش اومد بهم گفت دوستم میخواد زن بگیره
منم گفتم کسیو میشناسه یا موردی که پسندش باشه گفت نه
منم گفتم انشالله ادمای خوب نسیبش بشن...شوهرم برگشت گفت ب دوستم گفتم از روستای شما زن نگیره گفتم چرا مگه چیه درجواب گفت شما همتون مامان دوستو بدبختین انقد گریم گرفت باورت میشه هفته ای یکبار نمیرم خونه مادرم و فقط روزی یکبار اونم صبح درحد سلام احوالپرسی زنگ میزنیم بعدشم گفت خیلی پشیمونم زن بردم اونجا وفلانو چنان دیشبم سر همین حرفاش دعوامون شد گفتم طلاقم بده برو ی جا دیگ زن ببر تمام