دیگه توان زندگی ندارم
هیچی خوشحالم نمیکنه
دوست ندارم با کسی حرف بزنم
دوست ندارم تو جمع باشم
وقتی یکی حرف میزنه میخنده حس میکنم دارن با مته مغزمو سوراخ میکنن
فقط نشستم روزشماری میکنم مرگم برسه
اوایل که سقط کرده بودم همش میگفتم زود بگذره دوباره برم دکتر باردار شم
ولی الان دیگه حتی ب بارداری بعدی هم نمیخوام فکر کنم
چون میدونم خدا باهام لج کرده
چقد دویدم اینور اونور ،از این دکتر به اون دکتر ،چقد دارو خوردم
باردار که شما گفتم دیگه سختی هام تموم شد
دیگه از دکتر رفتن و دارو هورمونی خوردن راحت شدم
گفتم خدا تو اوج ناامیدی امیدوارم کرد💔
ولی یادم نبود همیشه تو اوج امید میزنه تو پرم🙂
کاش بمیرم
خستم از این زندگی کوفتی