2733
2734

مجرد ک بودم همیشه ی حس خلأ توی وجودم بود

آرزوی یه آغوش داشتم ک بهم آرامش بده و ی تیکه گاه چون اینارو تو خونمون هیچوقت نداشتم ن محبتی نه تکیه گاهی توی هر موردی مالی عاطفی سلامتی و... روح و روانم در هم بود تنها راهمو فقط ازدواج دیدم 


و ازدواج کردم فک میکردم با ازدواج درست میشه همه چیزی ک از خانوادم خواستم شوهرم برام برطرف کرد ولی... فهمیدم محبت و حمایت خانواده ی چیز دیگست با محبت و حمایت همسر جبران پذیر نیست اون حس خلأ من از اونا بود و همچنان هست🙂

حالا شوهرم بهم محبت و احترام می‌کنه ی حسی از درون میوفته ب جونم که من لایق این احتراما نیستم بی ارزشم هیچکس منو نخواسته ناز همه رو می‌کشیدم که کنارم باشن

یادمه ی افسردگی درونی داشتم همیشه بام همراه بود از بچگی برای همین نمی‌تونستم خیلی خوب با همسن و سالام ارتباط برقرار کنم وقتی هم میکردم فقط کارم درد و دل بود تو اوج بچگی ۱۱ ۱۲ ساله ک بودم و بزرگ شدم چقدر درگیر بودم بخاطر همین چقدر ضربه خوردم تا ۲۴سالم که شد شوهرم اومد خواستگاریم برای فرار ازشون قبول کردم 

هنوزم اون افسردگی درونی باهامه هنوزم با آدما درد و دل میکنم 

چون ی آدم برونگرام وقتی شاد باشم خیلی سرحالم  ولی وقتی افسردم نمیتونم با شوهرم یک کلمه بگم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز