مجرد ک بودم همیشه ی حس خلأ توی وجودم بود
آرزوی یه آغوش داشتم ک بهم آرامش بده و ی تیکه گاه چون اینارو تو خونمون هیچوقت نداشتم ن محبتی نه تکیه گاهی توی هر موردی مالی عاطفی سلامتی و... روح و روانم در هم بود تنها راهمو فقط ازدواج دیدم
و ازدواج کردم فک میکردم با ازدواج درست میشه همه چیزی ک از خانوادم خواستم شوهرم برام برطرف کرد ولی... فهمیدم محبت و حمایت خانواده ی چیز دیگست با محبت و حمایت همسر جبران پذیر نیست اون حس خلأ من از اونا بود و همچنان هست🙂
حالا شوهرم بهم محبت و احترام میکنه ی حسی از درون میوفته ب جونم که من لایق این احتراما نیستم بی ارزشم هیچکس منو نخواسته ناز همه رو میکشیدم که کنارم باشن