امشب به شوهرم وصیت میکردم...
سعی میکنم به روم نیارم ولی واقعا هر لحظه این حس بیشتر میشه...
نمیدونم باید جیکار کمم تا حالا همچین حسی نداشتم دو سه روزه اومده سراغم و دارم اذیت میشم تازع زندگیم داشت خوب میشد تازه دوران سختی کشیدنم داشت تموم میشد تازه شوهرم داشت آدم میشد و به فکر زندگیش بود...بعد این هنه سال سختی حالا ک دیگه همه چی داشت درست میشد چرا الان آخه....میدونم ک این حس توهم نیست میدونم ک دیگه آخرای عمرمه و یه شب میخوابم و صبح دیگه بلند نمیشم ولی به خدا این انصاف نیست من تازه داشتم طمع خوشبختی رو میچشیدم به قران چقدر با شوهرم جنگیدم ک به این مرحله از خوب بودن برسونمش واقعا برام سخته رفتن تو این وضع..به خدا ک این انصاف نیست.
این تامیک بمونه به یادگار