یک پیرمرد ستمگر بود که با دخترش بد بود واز همشون متنفر ....از اون طرف با پسرها یش خیلی جور بود و اموالش را زده بود به نامشان. ..سوم دی سال نود و نه بود که صبح نماز خواندم واز خدا خواستم داع جوان ببینه ساعت هفت بعدازظهر پسر چهل سال سکته کرد ومرد. ..هنوز من باورم نميشه