2752
2734
عنوان

شمابودید میرفتیددوباره؟

114 بازدید | 25 پست

مثلا اگر برای برادرتون جای خاستگاری سنتی رفتید واون دختر جواب منفی داد وبرادرتون عاشقش شده باشه شیش ماه بعد دوباره این دخترو پسرباهم ارتباط گرفته باشن و جواب دختره ایندفعه مثبت باشه وتواین مدت فهمیده باشید که دختره قبلا حالا مثلا کسیو دوست داشته یایدونه دوست پسرداشته که خانوادش مخالف بودن دوباره میرفتید؟

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

این شرایط برامون پیش اومد رفتیم خواستگاری دختره رد کرد ولی داداشم خوشش اومده بود چندبار رفتیم و زنگ زدیم قبول نکردن ماهم بیخیال شدیم بعد چندماه واسطه زنگ زد گفت دختره پشیمون شده ولی دیگه داداشم قبول نکرد گفت اون موقعه چرا هی ردم کرد الان چرا پشیمون شده

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
تصمیم گیرنده من نیستم  برادرم هست فقط بهش پیشنهاد میدم به مدت رفت و آمد کنه تا مطمئن بشه دختره ...

ولی پسره هیچ دوست دختری نداشته وخیلی پسرخوبیه اما عاشق دختره شده

اینکه قبلا دوست پسرداشته که خواستگاریشم اومده ودختره دوستش داشته ولی خانوادش نزاشتن

وقتی برادرم مشکلی نداره من چ کارم مشکل داشته باشم.

بعدم هردختری قبل ازدواجش بلاخره خواستگار داشته گناه نکرده ک

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687