از صبح تا الان یاد خاطرات و ازارهای پدر مادرم و زن بابام افتادم ساعت ها گریه میکنم حالم خرابه قلبم وحشتناک داره تیر میکشه
ده بارم مشاوره رفتم اما حالم خوب نشد همش صحنه ای که پدرم وسایلم ریخت بیرون خونه و ما رو پرت کرد بیرون تا که زن دومشو خونه بیاره میاد جلوی چشمم حالم خراب میشه
یاد ناسزاهاش زجر دادناش میوفتم روانی میشم
یاد روزایی که بهمون غذا نمیداد اما برای زنای هرزه بهترینا رو تهیه میکرد
یاد خواستگارام با بهترین موقعیت ها میوفتم که بابام نمیزاشت باهاشون ازدواج کنم منو مجرد نگه داشت گفت میخوام خواریت بیوفته زجر بکشی
یاد این میوفتم که برادرمم ولمون کرد
یاد اوارگی بدبختی خودم خانوادم یاد بیکسی هام
یا هر دختری می بینم باباش کنارشه یا محبتش میکنه دلم میخواد سر بزارم بمیرم
دوست دارم بمیرم برای این همه زجر بدبختی که توی سن پایین عایدم شد
قلبم وحشتناک داره تیر میکشه دستم تا انگشت فلج شده چکار کنم خیلی نابودم