چی کار کنیم که برادرشوهرم حالش خوب شه ؟ به هوش اومده امّا دچار ضایعه نخاعی از ناحیه کمر شده ... ( نمیتونه راه بره ) دکترش گفت شاید درست بشه ... امّا خب خودش اصلا حالش خوب نیس با هیچکس حرف نمی زنه به هیچ عنوان کلاً تو این دو روز ٣ تا جمله گفته ...!
خداروشکر به هوش اومد
از وضعیتش ناراحته یا به خاطر بیهوشی اینطوری شده؟
از وضعیتش ناراحته یا به خاطر بیهوشی اینطوری شده؟
از وضعیتش ناراحته
تحت تاثیر دارو هست بعدشم ما سرما میخوریم حال و حوصله کسیو نداریم این بنده خدا که خودشو فلجم میبینه ..... بنظرم درباره همه چی غیر از مریضیش حرف بزنین... بخصوص مسایل روز و خارج از بیمارستان.... بهش بگین یه دوره داره بدن باید خودشو ترمیم کنه و زمان میبره.... اون حرف نمیزنه شماها باهاش حرف بزنین
به هوش که اومد خب نمی دونست نمی تونه حرکت کنه و پاهاش حرکت نمی کنن و حس ندارن بعد یهو خواهرش دستشو گذاشت رو پاش بعد برگشت گفت که پریا مگه تو دستات رو پای من نیست ؟ بعد پریا گفت که چرا هست اونم گفت ولی من حسشون نمی کنم !! چرا ؟ بعد از اون لحظه که فهمید دیگه حرف نزد
باید خداروشکر کنه که زندست الان پزشکی پیشرفت کرده و شاید بتونه درمان شه
امیدوارم با مرور زمان سلامتیشو بدست بیاره
امیدوارم با مرور زمان سلامتیشو بدست بیاره
شیلا جون جان ما باهاش حرف میزنیم راجع به همه چی امّا روشون برمیگردونه ملافحه رو میکشه سرش میگه میخوام تنها باشم ! کلاً از بین اون سه تا جمله ای که بعد از اینکه فهمیده گفته یکیش به خودشو بیمارستان مربوط نبوده که اونم برگشت از من پرسید بالاخره برای فندق اسم انتخاب کردین زن داداش ؟؟ اون دو تای دیگه یکیش این بود که کِی منو از این جهنم میبرین بیرون دومیش هم این بود که : یه لیوان آب لطفاً
سایه جان دکترش گفت که احتمالش خیلی زیاده که بتونه امّا اینو که بهش میگیم میگه دکترا حرف زیاد میزنن فقط بلدن حرف المی بزنن و این ها
المی = الکی
تصادف کرده؟؟؟ خوب بهش بگو میبریمت ولی داروها هنوز تاثیرشونو نکردن... چرا زود ببریمت بعد پشیمونی پیش بیاد... بهش بگید همه الکی حرف میزنن مثل خودما همیشه!!! باهاش جبهه نگیرین تاییدش کنین تا حس بهتری بهش دست بده بتونه دردو دل کنه... اگه درد ودل کنه و گریه کنه خیلی براش خوبه و احساس سبکی میکنه.... بنظرم شما سعی کن بیشتر بهش نزدیک بشی!! گاهی آدم دلش خانوادشو نمیخواد انگار یکی یکمی عقبتر از خانواده مناسبتره!!!
اره تصادف کرده
انشاالله خداوند شفاش بده
اره همسرم هم میگه تو باهاش حرف بزن
کلاً تو رو خیلی قبول داره و اینا
کلاً ٢٠ سالشه خیلی جوونه بچه ...
مادرشوهرمم میگه تو برو پیشش بهتره چون بچه ت رو هم دوست دازه شاید به خاطر اون فندق با تو خوب حرف بزنه ...
کلاً تو رو خیلی قبول داره و اینا
کلاً ٢٠ سالشه خیلی جوونه بچه ...
مادرشوهرمم میگه تو برو پیشش بهتره چون بچه ت رو هم دوست دازه شاید به خاطر اون فندق با تو خوب حرف بزنه ...
خیلی بده دیروز هم که گفت همه برید بیرون نمی خاوم هیچ کدومتونو ببینم رفتیم که بیرون همه بعد به همراه اون یکی بیمار گفتش که بیاد منو صدا کنه رفتم تو راجع به اسم فندق پرسید گفت که زن داداش حالا برید بیرون لطفاً
اصلا بهش نگو خوب میشی !! هرچی میگی بگو جز مریضیش.... اگه خودش پیش کشید انوقت جوری حرف بزن که فقط یه قهرمان میتونه همچین چیزو تحمل کنه.... حتی موندن تو بیمارستانو خیلی قهرمانانه براش جلوه بده.... ب غذای بیمارستان بخند راجب خودت بگو وقتی زایمان کردی چیزاییکه تو بیمارستان دیدی و شنیدی و.....
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
8 ثانیه پیش
9 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
