خواهرش با ما زندگی میکنه این هفته کلا داداشش برای تعمیر ماشینش خونه ما بود مادرش برای دکتر دوروزی خونه ما بود من قرار بود برم دکتر گفتم منو میبری گفت نه سر کار میرم ها نمیتونم که مگه خونه خالست اما به خاطر تعمیر ماشین داداشش مرخصی ساعتی گرفته من هیچ جایی تو زندگیش ندارم دلم برای خودم میسوزه خواهرش فکر میکنه خونه من مهمانه فقط ظرف آب میکشه میشینه تا حتی سفره رو من پهن کنم وجمع کنم خودمم دیسک کمر دارم به خدا خسته شدم انقدر خونه رو سابیدم بسکه کثیف میشه مامانش میاد باز زخم زبونم میزنه به همه کارمون کار داره تازه ما پانزده ساله که ازدواج کردیم من خیلی زود ازدواج کردم