تحمل کردم و ب کسی چیزی نگفتم و گفتم درست میشه
خیلی زود هم ازدواج کردیم و بازم از همون اول اذیتاش رو شروع کرد سر مسایل الکی خیلی زود عصبی میشد داد میزد پیش بقیه ادمو ضایع میکرد نمیفهمید تو چه موقعیتی هست احترام نگه داره
سر بچه های داداشش یا خانواده ش الکی حساس شده بود فک میکرد من میخام از خانواده ش جداش کنم یا حسادت میکنم و فقط منو اذیت میکرد ( ک بعد از یکی دو سال کم کم متوجه شد چقد بهم بد کرده و چقد کاراش اشتباه بوده و اعتراف کرد خودش)
ناخواسته باردار شدم خواستم سقط کنم نذاشت و دیگه تو مسیری قرار گرفتم که حس میکردم برگشتی نداره
انواع و اقسام بی حرمتی داد زدن حتی چند بار کتک زدن رو داشت و من صدام در نیومد ؛ پیش دوستامون میرفتیم جلوی اونا سرم داد میزد نمیتونست خودشو کنترل کنه , بچه م دو ماهش بود گریه میکرد صورتشو فشار داد که چرا ساکت نمیشه میخام درس بخونم
تمام این سالها هم منو اذیت کرد هم پسرمو و ادعا داشت ک من بد تربیتش کردم ( درصورتی ک زمانهایی ک من سر کار بودم و پیش بابا مامانش میذاشتیم و هرچی میخاست بهش میدادن یکم لوس شده بود) و از بچه یه توقعاتی داشت که مثل آدم بزرگسال درک کنه و شلوغی نکنه و بشینه یه گوشه بگه چشم ( از حق نگذریم یکم زیادی شیطونه پسرم )
این اواخر یکم دعواهامون کمتر شده بود ولی یه دلیلش این بود که من دیگه کامل ازش سرد شده بودم و فقط سرمو به کار و به پسرم گرم میکردم و دیگه توقع یا انتظاری ازش نداشتم زیاد
اونم تو یه سری چیزا بهتر شده بود پیش بقیه یکم بیشتر کنترل میکرد خودشو