از صبح زود بلند شدم سوپ جو گزاشتم گفتم حاهر شوهرام ک مادرشوهرمو خانواده خودمو دعوت کنم بیان دور هم باشیم آلان هرچی منتظر موندم دیدم نیومدن بالا چون توی یک ساختمون زندگی میکنیم
بچه خاهر شوهرم آمد گفت زندایی قابلمه عزیزشونو بده میخاد غذا درست کنه رفتم پایین میگم زنعمو چرا نمیاین میگع نه دیکه مزاحم نمیشیم
اشکمو در آوردن هیچ وقت نمیبخشمشون