2733
2739
عنوان

زنی که مردش را گم کرد!

280 بازدید | 28 پست


-          میروی مازندران چه بکنی ؟

-         شوهرم را پیدا بکنم.

-          مگر شوهرت گم شده ؟

-          یک ماه است مرا بی خرجی انداخته رفته.

-         چه میدانی که آنجاست ؟

-         کل غلام رفیقش به من گفت.

-         اگر مردت آنقدر باغیرت است از آنجا هم فرار می کند، حالا چقدر پول داری؟

-          دو تومن و دو هزار.

-          اسمت چیست ؟

-         زرین کلاه.

-          کجائی هستی؟

-          اهل الویز شهریارم.

-          عوض اینکه میخواهی بروی شوهرت را پیدا کنی برو شهریار، حالا فصل انگور هم هست – برو پیش خویش و قومهایت انگور بخور . بیخود می‎روی مازندران، آنجا غریب گور میشوی، آنهم با این حواس جمع که داری!

-          باید بروم .

این جمله آخر را زرین کلاه با اطمینان کامل گفت، مثل اینکه تصمیم او قطعی و تغییر ناپذیر بود، و نگاه بی نور او جلوش خیره شد ، بدون اینکه چیزی را ببیند و یا متوجه کسی بشود . به‎نظر میآمد که بی‎اراده و فکر حرف می‎زد و حواسش جای دیگر بود. بعد آژان دوباره رویش را کرد به شوفر و گفت:

-          آقای شوفر، این زن را دم دروازه دولت پیاده بکنید و راه را نشانش بدهید.

زرین کلاه مثل اینکه ازین حمایت آژان جسور شد گفت:

-         من غریبم ، بمن راه را نشان دهید ثواب دارد.

اتومبیل براه افتاد، زرین کلاه بدون حرکت دوباره با نگاه بی نورش مثل سگ کتک خورده جلو خودش را خیره شد. چشمهای او درشت، سیاه، ابروهای قیطانی باریک، بینی کوچک ، لبهای برجسته گوشتالو و گونه‎های تورفته داشت. پوست صورتش تازه ، گندمگون و ورزیده بود . تمام راه را در اتومبیل تکان خورد بدون اینکه متوجه کسی یا چیزی بشود . بچة او ساکت و غمگین بغش دائم بود، چرت می‎زد و یک انار آبلنبو در دستش بود . نزدیک دروازه دولت شوفر اتومبیل را نگهداشت و راهی را که مستقیما بدروازه شمیران می رفت به او نشان داد . زرین کلاه هم پیاده شد و بی درنگ راه دراز و آفتابی را بچه به بغل و کولباره به دست در پیش گرفت. دم دروازه شمیران زرین کلاه در یک گاراژ رفت و پس از نیم ساعت چانه زدن و معطلی صاحب گاراژ راضی شد با اتومبیل بارکش او را به« آسیاسر»  سر راه ساری برساند و شش ریال هم بابت کرایه از او گرفت . زرین کلاه را به اتومبیل بزرگی راهنمائی کردند که دور آن کیپ هم آدم نشسته بود و بار و بن دیلشان را آن میان چیده بودند . آنها خودشان را بهم فشار دادند و یک جا برای او باز کردند که بزحمت آن میان قرار گرفت. اتومبیل را آبگیری کردند ، بوق کشید ، از خودش بوی بنزین و روغن سوخته و دود در هوا پراکنده کرد و در جاده گرم خاک آلود براه افتاد . دورنمای اطراف ابتدا یکنواخت بود، سپس تپه ها ، کوه ها و درختهای دوردست و پیچ و خمهای راه چشم انداز را تغییر می داد . ولی زرین کلاه با همان حالت پژمرده جلوش را نگاه میکرد . در چندین جا اتومبیل نگهداشت و جواز مسافران را تفتیش کردند . نزدیک ظهر در شلنبه چرخ اتومبیل خراب شد و دسته ای از مسافران پیاده شدند . ولی زرین کلاه از جایش تکان نخورد ، چون می ترسید اگر بلند شود جایش را از دست بدهد . دستمال بستة خودش را باز کرد ، نان و پنیر از میان آن درآورد ، یک تکه نان لترمه با پنیر به پسرش داد و خودش هم چند لقمه خورد . بچه مثل گنجشک تریاکی بی سر و صدا بود، پیوسته چرت میزد و بنظر می آمد که حوصله حرف زدن و حتی گریه کردن را هم نداشت . 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

بالاخره اتومبیل دوباره براه افتاد و ساعتها گذشت، از جابن و فیروزکوه رد شد و منظره های قشنگ جنگل پدیدار گردید . ولی زرین کلاه همه این تغییرات را با نگاه بی نور و بی اعتنا مینگریست و خوشی نهانی، خوشی مرموزی در او تولید شده ، قلبش تند می‎زد ، آزادانه نفس می کشید چون به مقصدش نزدیک می شد و فردا گل ببو شوهرش را میتوانست پیدا بکند، آیا خانة او چه جور است ، خویشانش چه شکلند و با او چه جور رفتار خواهند کرد؟ پس از یک ماه مفارقت آیا چطور با گل ببو برخورد میکند و چه میگوید؟ ولی خودش میدانست که جلو گل ببو یک کلمه هم نمیتوانست حرف بزند زبانش بی حس میشد و همة قوایش از او سلب می شد مثل این بود که در گل ببو قوة مخصوصی بود که همة فکر ، اراده و قوای او را خنثی میکرد و او تا بع محض گل ببو میشد . زرین کلاه میدانست که برعکس گل ببو او را تهدید خواهد کرد و بعد هم شلاق ، همان شلاق کذائی که الاغها را با آن میزد بجان او می‎کشید . اما زرین کلاه برای همین می رفت ، همین شلاق را آرزو میکرد و شاید اصلا میرفت که ا ز دست گل ببو شلاق بخورد . هوای نمناک ، جنگل ، چشم‎انداز دلربای اطراف آن، مردمانی که از دور کار می کردند ، مردی که با قبای قدک آبی کنار جاده ایستاده بود، انگور میخورد، خانه های دهاتی که از جلو او میگذشت همه اینها زرین کلاه را بیاد بچگی خودش انداخت.

دو سال میگذشت که زرین کلاه زن گل ببو شده بود . اولین بار که زرین کلاه گل ببو را دید یکروز انگور چینی بود. زرین کلاه با مهر بانو دختر همسایه شان و موچول خانم و خواهرانش خورشید کلاه و بمانی کارشان این بود که هر روز دسته جمعی زن و مرد و دخترها در موستان انگور میچیدند و خوشه های درخشان را در لولا یا صندوقهای چوبی می گذاشتند ، بعد آن لولاها را میبردند کنار رودخانة سیاه آب زیر درخت چنار کهنی که بآن دخیل می بستند و آنجا مادرش با گوهر بانو ، ننه عباس ، خوشقدم باجی ، کشور سلطان ، ادی گلداد و خدایار صندوقها را به ریش سفید پرندک ، ماندگار علی تحویل می دادند درین روز لولاکش تازه وارد که صندوقها را بارگیری میکرد گل ببوی مازندرانی بود و تصنیفی میخواند و به دخترها یاد میداد که اسباب تفریح همه شد ، و همة آنها دسته جمعی با هم میخواندند:

گالش کوری آه های له له .

بویشیم بجار آه های له له.

ای پشته آجار ، دو پشته آجار ،

بیا بشیم بجار آه های له له ،

بیا بشیم فاکون تو میخواهری.

گل ببو تلفظ آنها را درست میکرد ، دخترها قهقهه می خندیدند و تا عصر آنروز اینکار دوام داشت . ولی بیشتر چیزی که گل ببو را طرف توجه دخترها کرد تصنیف او نبود . بلکه خود او و جسارتش بود که قلب آنها و بخصوص زرین کلاه را تسخیر کرد . همینکه زرین کلاه اندام ورزیده ، گردن کلفت ، لبهای سرخ ، موی بور ، بازوهای سفید او که رویش مو درآمده بود دید ، و مخصوصًا چالاکی که در جابجا کردن لولا های و زین نشان میداد، خودش را باخت . بعلاوه تمایلی که گل ببو به او ظاهر کرد با آن نگاه های سوزانی که میان آنها رد و بدل شد کافی بود زین کلاه را که دختر چهارده ساله ای بیش نبود فریفتة خودش بکند . زرین کلاه دلش غنج میزد ، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت ، در او سابقه نداشت . زیرا تاکنون او از مرد چیز زیادی نمیدانست .

مادرش همیشه او را کتک زده بود و از او چشم زهر گرفته بود و خواهرانش که از او بزرگتر بودند با او همچشمی میکردند و اسرار خودشان را از او میپوشیدند . اگرچه زرین کلاه اغلب بفکر مرد م یافتاد ولی جرئت نمیکرد که از کسی بپرسد و میدانست که این فکر بد است و باید از آن پرهیز بک ند . فقط گاهی مهربانو دختر همسایه شان و خانم کوچولو و بلوری خانم با او راجع به اسرار مرد حرف زده بودند و زرین کلاه را کنجکاو کرده بودند، بطوریکه تا اندازه‎ای چشم و گوشش باز شده بود . حتی مهربانو برای او از مناسبات محرمانة خودش با شیرزاد پسر ماندگار علی نقل کرده بود ، اما تمام این افکار را که زرین کلاه از عشق و شهوت پیش خودش تصور کرده بود نگاه گل ببو تغییر داد . پایش سست شد و احساسی نمود که ممکن نبود بتواند بگوید . همینقدر میدانست تمام ذرات تنش گل ببو را می خواست و ازین ساعت محتاج باور بود و زندگی بدون گل ببو برایش غیر ممکن و تحمل ناپذیر بود . ولی از حسن اتفاق در آنروز زرین کلاه قبای سرخ نویی که داشت پوشیده بود و کلاغی قشنگی که عمه اش از مشهد برایش آورده بود بسرش پیچیده بود و هفت لنگه گیس بافته از پشت آن بیرون آمده بود . بطوریکه علاوه بر لطافت اندام و حرکات و خوشگلی صورت ، لباس او بر زیبائیش افزوده بود گویا بهمین مناسبت بود که در میان صدها دختر و آن شلوغی گل ببو برمی گشت و دزدکی باو نگاه میکرد و لبخند میزد . و با زرنگی و موشکافی و احساساتی که ممکن بود ی ک دختر بچه داشته باشد شکی برای زرین کلاه باقی نماند که گل ببو به او مایل است و رابطة مخصوصی میان آنها تولید شده . آیا در چنین موقع چه باید بکند ؟ بقدری خون بسرعت در تنش گردش میکرد که حس کرد روی گونه هایش گرم شده مثل اینکه آتش شعله میزد . آنقدر سرخ شده بود که شهربانو دختر کشور سلطان ملتفت او شد . آیا زرین کلاه می توانست چنین امیدی به خودش بدهد که زن گل ببو بشود ، در صورتیکه دو خواهر از خودش بزرگتر داشت که هنوز شوهر نکرده بودند و بعلاوه او از هر دو آنها پیش مادرش سیاه بخت تر هم بود ؟ چون پیش از اینکه بدنیا بیاید پدرش مرد و مادرش پیوسته باو سرزنش میکرد که تو سر پدرت را خورده ای و او را بدقدم می دانست . ولی در حقیقت چون بعد از آنکه زرین کلاه را مادرش زائید نوبه کرد و دو ماه بستری شد به این علت از او  بدش میآمد.

2740

طرف غروب آنروز که همة کارگرها از کار دست کشیدند و از لابلای بته های مو که مثل ریسمان های قهوه‎ای روی پست و بلندی بهم بافته شده بود درآمدند و بطرف رودخانه سیاه آب رفتند و انگورها را بعادت هر روز بریش سفید ده‎شان ماندگار علی تحویل دادند . زرین کلاه و مادرش مهربانو با گوگل که در راه به آنها برخورد بطرف قلعة گلی خوشان که برج و باروی بلند داشت رهسپار شدند . در میان راه زرین کلاه برای مهربانو از عشق خودش به گل ببو صحبت کرد و مهربانو از او دلداری کرد و قول داد هر کمکی از دستش بربیاید دربارة او کوتاهی نخواهد کرد.

چه شب سختی به زرین کلاه گذشت ! شب مهتاب بود ، خوابش نمیبرد ، بلند شد که آب بخورد . بعد رفت در ایوان خانه شان . نه ، اصلا میل نداشت بخوابد . نسیم خنکی می وزید ، سینه اش باز بود ولی سرما را حس نمی کرد . صدای خر خر مادرش را که مانند اژدها در اطاق خوابیده بود میشنید . هر دقیقه اگر بیدار می شد او را صدا میزد ، ولی چه اهمیت داشت ؟ چون در تمام وجود خودش احساس شورش و طغیان می کرد . پاورچین پاورچین رفت دم حوض ، زیر درخت نارون ایستاد . درین ساعت مثل این بود که درخت ، زمین ، آسمان ، ستاره ها و مهتاب همه با او بزبان مخصوصی حرف میزدند . یک حالت غم انگیز و گوارائی بود که تاکنون حس نکرده بود ، او بخوبی زبان درختها ، آبها ، نسیم و حتی دیوارهای بلند خانه و قلعه ای که در آن محبوس شده بود و همچنین زبان کوزه ماستی را که توی پاشویه حوض بود میفهمید و در خودش حس میکرد . ستاره ها مانند دانه های ژاله که در هوا پاشیده باشند ، ضعیف و ترسو با روشنائی لرزان میدرخشید ، همة آنها و هر چیز معمولی و بی اهمیت بنظر او عجیب ، غیر طبیعی و پر از اسرار آمد که معنی دور و مجهول داشت و هرگز بفکر او نمیرسید . بی اراده دست را روی سینه و پستانهایش کشید و برد تا روی بازویش ، زلفهای او را نسیم هوا پراکنده کرده بود و بالاخره کنار حوض نشست و بغض بیخ گلویش را گرفت و شرو ع کرد بگریه کردن و اشکهای گرم روی گونه هایش جاری شد 

این تن نرم و کمر باریک برای بغل کشیدن گل ببو درست شده بود . پستانهای کوچکش ، بازویش و همه تنش بهتر بود که زیر گل برود . زیر خاک بپوسد تا این که در خان ة مادرش با فحش و بدبختی چین بخورد و پستانهایش بپلاس د و زندگیش بیهوده و بی نتیجه و بی عشق تلف بشود . میخواست خودش را بخاک بمالد ، پیرهنش را تکه تکه بکند تا از شر این بغض ، این بدبختی که بیخ گلوی او را گرفته بود آسوده بشود . زار زار گریه کرد ، در اینوقت تمام بدبختیهای دورة زندگیش جلو او مجسم شد فحشهائی که شن یده بود ، کتکهائی که خورده بود از همانوقت که بچة کوچک بود مادرش یک مشت بسر او میزد و یک تکه نان به دستش میداد و پشت در خانه شان مینشاند و او با بچه های کچل و چشم دردی بازی میکرد . هرگز یک روی خوش یا کمترین مهربانی از مادرش ندیده بود . همه این بدبختیها ده مقابل بزرگتر و ترسناکتر بنظرش میآمد . باز هم مهربانو و مادرش بودند که گاهی از او دلجوئی میکردند و هر وقت مادرش او را میزد بخانة آنها پناه میبرد . زرین کلاه اشکهایش را با سرآستینش پاک کرد و حس کرد که کمی آرام شد . اضطراب و شورش او فروکش کرد احساس آرامش نمود – یکنوع آسایش بی دلیل بود که سر تا پای او را ناگهان فراگرفت . چشمهایش را بست ، هوای ملایم را استنشاق کرد . ولی صورت گل ببو از جلو چشمش رد نمی شد ، بازوهای قوی او که لنگه با رهای ده دوازه منی را مثل پرکاه برمیداشت و روی الاغ میگذاشت ، موهای پاشنه نخواب بور، گردن کلفت سرخ ، ابروهای پرپشت بهم پیوسته ، ریش پرپشت بهم پیچیده ، حالا او پی برده بود که دنیای دیگری ورای دنیای محدودی که او تصور مینمود وجود دارد . بالاخره از حوض یک مشت آب بصورتش زد و برگشت در رختخوابش خوابید . اما خواب بچشمش نیامد ، همه اش در رختخواب غلت زد و با خودش نیت کرد که اگر بمقصودش برسد و زن گل ببو بشود ، همانطوریکه خودش از زندان خانه پدری آزاد می شود یک کبوتر بخرد و آزاد بکند . و یک شمع هم شب جمعه در امامزاده آغا بی بی سکینه روشن بکند . چون ستاره دختر نایب عبدالله میر آب هم همین نذر را کرده بود و شوهر کرد.

صبح روز بعد، زرین کلاه با چشمهای سرخ بیخوابی کشیده بلند شد و به انگورچینی رفت . سر راه کنار رودخانه سیاه آب پای درخت چنار مراد که در جوغین بود همانجا که گل ببو انگورها را باربندی کرده بود ایستاد . از آثار دیروزی مقداری برگ مو لگدمال شده و پشگل الاغ و پوست تخمه کدو روی زمین ریخته بود . بعد زرین کلاه دست کرد از کنار یخة پیرهنش یک تریشته درآورد و به شاخة درخت چنار نیت کرد و گره زد ، ولی همینکه برگشت ، مهربانو باو برخورد و گفت :

-         چرا امروز منتظر من نشدی ؟ اینجا چکار میکنی؟

-         هیچ ، من بخیالم هنوز خوابی ، نخواستم بیدارت بکنم . امروز صبح خیلی زود بیرون آمدم.

ولی مهربانو حرف او را برید و گفت :

-         من میدانم ، برای گل ببوست!

زرین کلاه برای مهربانو درد دل کرد و از بی خوابی خودش و نذری که کرده بود همه را برایش گفت . با هم مشورت کردند و مهربانو باز هم باو دلداری داد و قرار گذاشت با مادرش در این خصوص مذاکره بکند . چون مادر مهربانو تنها کسی بود که زرین کلاه را دوست داشت . صبح زرین کلاه هر چه انتظار کشید گل ببو را ندید ، ولی مهربانو خبرش را آورد که گل ببو در بکه کار می کند . ظهر که برای ناهار بخانه برگشتند ، زرین کلاه رفت در اطاق پنج دری و درها را بست و جلو آینة لب برید ه ای که در مجری خودش داشت موهایش را مرتب شانه زد و حالتها و حرکات صورت خودش را خوب دقت کرد تا برای عصر که گل ببو را ببیند چه جور بخندد و چه حرکتی بکند که به پسند خودش باشد . بالاخره لبخند مختصری را پسندید ، چون اگر خندة بلند میکرد دندانهایش که خوب نبود بیرون میآمد ، و یک رشته از زلفش را روی پیشانیش انداخت و از روی رضایت لبخند زد. چون خودش را خوشگل و قابل دوست داشتن دید . مژه های بلند ، لبخند دلربا ، صورت بچگانه ساده و خطی که گوشة لبهایش میافتاد متناسب بود . سرخی تند روی گونه ها پوست گندمگون چهره اش را بهتر جلوه میداد و سرخی تر و براق لبها که برنگ انگور شاهانی بود، و دهن گرم او ، بخصوص چشمها ، آن نگاه گیرنده که مادر مهربانو همیشه به او می گفت: «چشمهایت سگ دارد .» همة اینها او را از بسیاری دختران جوان دیگر ممتاز میکرد.

میشه یکی لایکم کنه بیام بخونم بعدا

خدایا شکرت واسه اون وقتایی که معلم میخواست درس بپرسه ولی زنگ میخورد 🙃 واسه خنکی رخت خواب تازه پهن شده تو تابستون🌼واسه بوی غذای مامان 🥘 واسه خوراکی خریدنای بابا🍬واسه لذت خاروندن جای کش جوراب🧦 واسه حس خوب کندن چسب خشک شده روی دست 👐واسه خوردن ته دیگ سیب زمینی 🍟واسه مزه نارنگی🍊واسه بوی خیار🥒واسه طلوع خورشید🌝واسه آرامش شب🌚واسه بوی لاک 🖌بوی چوب سوخته ،بوی بنزین،بوی نم بارون روی خاک☔بوی کتاب نو📚بوی قهوه تو خیابون☕خدایا شکرت واسه صدای دریا🌊صدای آتیش توی جنگل 🔥صدای بارون رو شیروونی🏚واسه صدای راه رفتن روی برگ های خشک شده توی پاییز🍂🍂🍁واسه صدای راه رفتن روی برف تو زمستون واسه وقتایی که با اولین نگاه سر نوارچسب و پیدا میکنیم،واسه بوی تن نوزاد چایی تو هوای سرد .لیسیدن انگشت بعد خوردن پفک نمکی ،واسه همه چیزایی که دادی و نمیبینیم شکرت 🤲🤲💕

وقتیکه بعد از ظهر زرین کلاه با مهربانو به انگورچینی برگشت در ته دل خوشحال بود ، زیرا تصمیم گرفته بود که هر طور شده خودش را به گل ببو نشان بدهد . تعجب زرین کلاه بیشتر شد چون گل ببو را آنجا دید و تمام بعدازظهر در ضمن کار با شوخی و آواز خواندن گذشت . برخلاف روزهای پیش که زرین کلاه پژمرده و غمناک بود ، امروز شاد و خرم خوشه های انگور را میچید و با آن ف اا ل میگرفت . باین ترتیب که یک حبه انگور را او میکند و میخورد و یکدانه را هم مهربانو ، و با خودش نیت میکرد اگر دانه آخر باو بیفتد بمقصودش خواهد رسید ، یعنی زن گل ببو میشود . طرف غروب که پای درختان چنار برگشتند گل ببو و زرین کلاه باز چندین بار نگاه رد و بدل کردند . گل ببو به او لبخند زد و زرین کلاه هم جواب لبخند او را داد . همان طوریکه در آینه پسندیده بود و با زبردستی مخصوصی سر خودش را تکان داد و یکرشته از زلفش روی پیشانیش افتاد.

تا چهار روز بهمین ترتیب گذشت و هر روز جرئت و جسارت زرین کلاه بیشتر میشد و کم کم رابطة مخصوصی بین او و گل ببو برقرار گردید . تا اینکه روز چهارم مهربانو برای زرین کلاه مژده آورد که مادرش کار را درست کرده . زرین کلاه از زور شادی روی لبهای م هربانو را بوسید، چطور کار را درست کرده بود؟ با کی داخل مذاکره ش ده بود؟ زرین کلاه هیچ لازم نداشت که بفهمد . همینقدر میدانست که بعضی از پیرزنها بیشتر از زندگی تجربه دارند و در برپا کردن عروسی و پا درمیانی زبر دست می باشند و راههائی میدانند که هرگز بعقل جوان او نمیرسید . حالا میتوانست بخودش امید بدهد که بمقصودش رسیده، ولی چیزیکه مشکل بود رضایت مادر خودش بود که بمحض رسیدن این مطلب از جا درمیرفت ، ترقه میشد و از آن فحشها و نفرین های آبدار که ورد زبانش بود باو میداد . چون روزی سه عباسی مزد زرین کلاه را او میگرفت . بالاخره بعد از اصرار و پافشاری مادر مهربانو ، مادرش راضی شد و پس از کشمکشهای زیاد یکدست لباس سرخ برای او گرفت . ولی هر تکه آنرا که میبرید نفرین و ناله میکرد و میگفت: «الاهی روی تختة مرده شور خونه بیفتی ، وربپری ، عروسیت عزا بشود ، الاهی دختر جز جگر بزنی ، حسرت بدلت بماند، جوانمرگ بشوی ، با این شوهر لر پاپتی که پیدا کرده ای!» اما گوش زرین کلاه از این نفرینها پر شده بود و دیگر در او اثر نمیکرد ، یک دیگ مسی و یک سماور برنجی کوچک از بابت جهاز باو داد . یکروز طرف عصر مادر مهربانو مهمانی مفصلی از اهل ده کرد و زنهای دهاتی شبیه عروسک نخودی ، چارقد بسر و یا ک لاغی زیر گلویشان بسته بودند ، همه برای عروسی زرین کلاه جمع شدند . ولی خواهران او خورشید کلاه و بمانی خانم در آن مجلس حاضر نشدند . آخوند ده سید معصوم را آوردند و زرین کلاه را برای گل ببو عقد کرد. بعد برای شگون رفت بالای منبر و دو سه دهن روضه خواند. مادرش دستور داد روضة عروسی قاسم را بخواند و همه گریه کردند . وقتی مجلس روضه تمام شد ماندگار علی و پسرش شیرزاد ساق دوش داماد شدند . زیر بغل او را گرفتند وارد مجلس کردند و او روی صندلی که شال کشیده شده بود نشست . آنوقت شیرزاد شروع کرد به پول جمع کردن ، اول رفت جلو پدرش و با لبخند گفت: «بگذارید پدرم را جریمه بکنم» مهربانو که در سینی دور میگردانید آمد سینی را جلوی ماندگار علی نگهداشت و او دو تومان درآورد و در سینی انداخت. فورا طبالی که گوشة مجلس نشسته بود روی طبل زد و گفت: « دو تمن دادی خونه ات آبادان» و بهمین ترتیب در حدود سی تومان برای زرین کلاه جمع کردند و مجلس بخوشی ورگذار شد.

فردا صبح زرین کلاه از خواهرها و مادرش خدانگهداری کرد . ولی مادرش در عوض اینکه با روی خوش از او پذیرایی بکند ، تا دم در خانه مثل خوک تیر خورده با صورت آبله رو که شبیه پوست هندوانه ای بود که مرغ تک زده باشد دنبال او آمد و نفرین کرد . بعد زرین کلاه رفت خانة مهربانو از مادر او و خودش خدانگهداری کرد . روی مهربانو را بوسید و باو سپرد که شب جمعه یک شمع در آغا بی بی سکینه روشن بکند و یک کبوتر هم آزاد بکند . آنوقت زرین کلاه بار و بندیل ، سماور و دیگ مسی را برداشت رفت در میدان ، پای درخت چنار مراد همانجا که گل ببو چشم به راه او بود سوار الاغ شد و گل ببو هم روی الاغ دیگر نشست و با هم بسوی تهران روانه شدند . یکشب و یک روز در راه بودند . زرین کلاه از شادی میخواست پر بگیرد ، بلندبلند حرف میزد . مهتاب بالا آمد و چندین بار گل ببو دست پر زورش را بگردن او انداخت و ماچهای محکم از روی لبهایش کرد . طعم دهن او شور مثل طعم اشک چشم بود . گل ببو مخصوصًا اسم زرین کلاه را بفال نیک گرفت چون اسم ده او در مازندران زرین آباد یا زرین کلا بود و این تصادف را در اثر قسمت دانست . همینکه به تهران رسیدند ، مدت دو ماه در اطاق کوچکی که در محلة سرچشمه گرفتند بخوشی گذشت . گل ببو روزها میرفت سر کار، زرین کلاه جاروب میزد ، وصله میکرد و به کارهای خانه رسیدگی میکرد . و  شبها را هم با ناز و نوازش می گذرانیدند . بطوری که زرین کلاه بچگی خودش، خواهرانش و مادرش و حتی مهربانو را بکلی فراموش کرد . ولی بر پدر رفیق بد لعنت . سر ماه سوم اخلاق گل ببو عوض شد – هر شب در قهو ه خانة رضا سیبیلو با کل غلام وافور میکشید ، خرجی بزنش نمیداد . 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز