وقتی ۱۶ سالم بود عاشق شدم و ازدواج کردم.خانواده هامون راضی نبودن
تو عقدم بهم خیانت کرد با دخترای دیگه مسافرت میرفت منویبارم مسافرت نبرد اونم باماشینی ک مامان من براش خرید.بعد ازدواجم بارها بهم خیانت کرد.خیلی زجر کشیدم اما چون وابسته اش بودم ولش نکردم ۱۳ سال میگذره و من دوتا بچه دارم یکی ۹ و یکی ۳
چند باری قبلا اومده بودم برا جدایی وقتی ی بچه داشتم اما خانواده ها نذاشتن.الان ۷ سالی بود داشتیم زندگی میکردیم از لحاظ مالی زندگیمون خیلی فقیرانه بود وسایل زندگیمون همه درب و داغون و هیچی هم نداشتیم.این اواخر خیلی بداخلاقی میکرد نتونستم تحمل کنم اومدم برا جدایی
۲۶ روز بچه هامو نذاشت دیگه بعد ۲۶ روز یعنی ۴۰ روز پیش راضی شد اومد توافق کردیم همه چیو بخشیدم و بچه هامو گرفتم خرج بچه هامم بر عهده گرفتم.الان خونه بابام زندگی میکنم با بچه هام.خانوادش خانواده باشخصیتی بودن همشون مهندس و معلم و اینان.باباشم خیلی وضعش خوبه.خانواده پرجمعتی هستن ده تا خواهر برادرن.
خلاصه اینکه توافق کردیم و الان حدود دو ماه و نیمیه ک جدا زندگی میکنیم و نهایتا تا یکماه دیگه طلاقمون تموم میشه.اوایل اصا برام مهم نبودش.دلمم براش تنگ نشده بود ازشم متنفر بودم.اما الان قلبم سنگینی میکنه نمیدونم چمه نمیدونم اصا دلم برا چی تنگ شده احساس تنهایی شدید میکنم.حالم بده نمیدونم چمه.طبیعیه؟انگار دلم میخواس برمیگشتم ب قبل اینکه بیام و همون زندگی رو ادامه میدادم یا مثلا سعی میکردم با مشاوره بهتر بشه زندگیمون.نمیدونم کار درستی کردم یا نه.سردرگمم احساس پوچی میکنم.ب خانوادمم چیزی نمتونم بروز بدم چون هم ازدواجو خودم خواستم هم جدایی رو و اونا همیشه پشتم بودن هر تصمیمی گرفتم.تو رو خدا شما بگید من چمه چیکار کنم حالم خوب شه.انگار ی سنگ سنگین رو قلبمه