یه پسره تقریبا دو سه سال بزرگتر از خودم اونجا بود و کامل مشخص بود داشت همه رو دید میزد، صندلی مامانم پشتش به اونجا بود و مامانم نمیدید طبقه بالا رو،
اون پسره همش نگام میکرد و لبخند میزد،
هربار چشمم ناخوداگاه میفتاد تو چشمش میدیدم داره نگام میکنه😐
آخر سر ک بستنیمون تموم شد داشتیم میرفتیم دیدم اون پسره با اشارع منو ب رفیقاش نشون داد و خندیدن..
امیدوارم روزی برسه که اینجور اشخاصی همشون مرده باشن:*)