بچه ها من میخوام یکی از خاطرات خودمو تعریف کنم
۳ سال پیش بود که خونه ی مادریزرگم بودم
خونه ی مادربزرگ من یه خونه ی قدیمی توی گیشاست
یه خونه ۵۰ ساله ، که ۳ طبقه اس ،
خلاصه اقا ما چون مادربزرگمون تنها بود شیفتی میومدیم
و پیشش میموندیم که تنها نباشه ، شب حدودای ساعت
۱ بود مادربزرگمم توی اتاق خواب بود
منم چون هیچچ جای خونه به جز آشپزخونه آنتن
نمیداد زیر پنجره توی آشپزخونه نشسته بودم و کله ام
کرده بودم توی گوشی ( حتی یادمه که داشتم ویس میدادم به دوستم یعنی در این حد هوشیار بودم)
یهویی یکی اسممو صدا کرد
گفت سارااااا سارااااا؟؟؟
دقیقا به حالت سوالی اسممو صدا کرد
اولش فکر کردم مادر بزرگمه بدون اینکه فکر کنم
تا اسمم رو شنیدم گفتم : جانم ؟
همین که گفتم جانم ، یهو سرم رو از توی گوشی بالا آوردم
دیدم کل خونه تاریکی مطلقه و چون من سرم توی گوشی بوده نور گوشی اصلا نذاشته بفهمم انقدر خونه تاریکه
به خودم اومدم دیدم این صدایی که صدام کرده اصلاااااا
صدای مادر بزرگمم نبوده!!!!!
اصلاااا صداش مثل صدای ماها نبود
نمیدونم چجوری توضیح بدم صداش مثل صدای ما تیز نبود
همون با لرز وحشتناک رفتم توی اتاق مادربزرگم
انقدررررر ترسیده بودم حتی جرات نداشتم نیم متر
دستمو دراز کنم مادربزرگمو بیدار کنم
همونجوری زنگ زدم به دوستم
بجه ها میدونم باورش سخته ولی همه اش عین واقعیته
وقتی با دوستم تلفنی حرف میزدم دقیقاااااا صدای کفش پاشنه بلند میومد که روی سرامیک راه میره
( خونه ی مادربزرگم سرامیکه)
هیچکس حرف منو باور نکرد
ولی بخدا قسم یه ذره اش دروغ نیست