خاطره زایمانم که اصلا فکرشو نمیکردم اینجور بشه از اولش بگم که با تنبلی شدید تخمدان باردار شدم ماهی که اصلا فکرشم نمیکردم چون چند ماه بود درست عادت نمیشدم از 15بهمن سال 1400درگیر بیماری سرطان مادر شوهرم شدیم هر روز وقتمونو گذاشتیم براش من دو هفته از وقتم گذشته بود که رفتم آزمایش دادم در کمال تعجب مثبت شد خوشحال شدیم چون بچه دوم میخواستیم که دخترم تنها نباشه اما تو این شرایط مادر شوهر واقعا نمیشد اقدام کرد خلاصه روزا گذشت که من اصلا از بارداری هیچی نفهمیدم چون همهش شوهرم فکرش پیش مادرش بود دخترم رو طبیعی اورده بودم اما از همون اول میگفتم نمیتونم دیگه سزارین میخوام با دکترم صحبت کردم قبول کرد برا بیست دی نوبت داد خیلی تحت فشار بودم شکمم درد داشت همهش استراحت بودم چون دخترم 34هفته به دنیا اومده بود همهش هم به دکترم میگفتم که میترسم اینم زود بیاد میگفت نترس این زود نمیاد خلاصه شب یلدا شد ما دور هم جمع شده بودیم من فقط یه کیک پختم چون واقعا نمیتونستم کاری کنم حال مادر شوهرم هم روز به روز بدتر میشد شب یلدا از کیکی که پخته بودم خورد خداحافظی کردیم اومدیم خونه مون خیلی درد داشتم بالای شکمم انگار میخواست سوراخ بشه وقتی میخوابیدم خوب بودم فردای شب یلدا بهم زنگ زد که برام سوپ درست کن منم براش درست کردم خودم نمیتونستم ببرم زنگ زدم برادر شوهرم اومد براش برد تو این نه ماه هر چند روزی چیزی میپختم میبردم براش خونه جاریم میموند خونه ما هم چون باردار بودم چند بار اومده یک هفته ده روز موند بیشتر برادرشوهرم نمیزاشت بخاطر شرایطم خلاصه دوم دی برادر شوهرم زنگ زد که حال مامان بد شده بیمارستانه هشتم دی تموم کرد خیلی دوست داشت پسر منو ببینه اما نشد وقتی اینطور شد مامانم اینا گفتن زودتر میاییم فاصلهمون خیلیه هواپیماشون کنسل شد برا یازدهم بود دوازدهم رسیدن پیشمون با ماشین اومدن یه روز تو راه بودن من تو مراسم خیلی سر پا یا نشسته بودم شرایط دراز کشبدن نبود درد هم همچنان داشتم سوم رو یازدهم گرفتیم مراسم تموم شد مهمونا در حال رفتن بود مامانم بابامم تازه رسیدن خونموم ساعت ده صبح ساعت دوازده بود دراز کشیده بودم داشتم حرف میزدم با مامانم که یهو کیسه ابم ترکید مامانم هنوز ساک سوغاتی هاشم باز نکرده بود رفتیم بیمارستان 36هفته شش روز پسر قشنگم به دنیا اومد دقیقه چهار روز بعد فوت مادرشوهرم شوهرم خیلی داغون بود خیلی بیتابی میکرد اما با وجود بچه رفته رفته یکم بهتر شد حالا دوست دارم بدونم که خدا چرا دوتاشو همزمان کرد برامون مادر شوهرم دو سه هفته اخر حالش خیلی بد شد چرا خدا این همه مدت خوب بود این اخرا اینطور شد چرا قرار بود بیستم زایمان کنم اما با رسیدن مامانم اورژانسی زایمان کردن همه چیز برامون گنگ و عجیبه خیلی هر کسی زنگ میزد برا تسلیت پشتش تبریک بچه هم میگفت
پسر قشنگم خوش اومدی تو قلبم منتظر بوسیدنو بوییدنت هستم ارسلانم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
شاید خدا میخاسته تلخی نبود مادرشوهرتو با شیرینی بچه پر کنه . از جنبه خوب ببین . شوهرت کمتر داغون میشه وجود بچه جدید حال و هوای همه تونو عوض میکنه مبارکه