از ساعت چهار تا ده شب خواب بودم
بیدار میشدم انرژی نداشتم میگفتم خدایا بغلم کن دوباره بیهوش میشدم خواب میرفتم
هیچ کاری نکردم
شام نزاشتم ظرفهای ناهار هم نشستم
دیر اومد ظهر و دعوا شد
سفره پهن
وسایل بهم ریخته
دست نزدم
اومد خونه سریع سرو صورتم شستم
یکم نق زد اهمیت ندادم
رفتم دلمه ظهر گذاشتم جلوش با میوه
خودش نرم شد
بغلم کرد
باور میکنی فقط میخواستم غر و نق نکنه که میوه و دلمه گذاشتم جلوش
اون لحظه برای علاقه نبود هر چند اون فکر کرد از روی علاقمه