2752
2734

بچه ها من سه ماهه با یه پسری آشنا شدم سر همین جواب تماش ندادن هام چند باری هم دعوام شده تا حالا دوبار فقط جواب دادم و عادی نشد 

الانم نمیخوام از دستش بدم نمیدونم چیکار کنم همین که گوشیم زنگ میخوره از طرف اون از دلهره میمیرم 

تروخدا بگید چیکار کنم 

قرار حضوری هم نمیتونم برم 😔😔😔

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

2731
من از خدامه گوشیم زنگ بخوره فقط یساعت حرف بزنم😂بیرونم اگه مودم خوب باشه حتما میرم  این فوبیا ...

اعتماد به نفسم جزوی ازاونه ولی مال من هراس از زنگ زدن و جواب دادنه 

اوست که اعتماد به نفس پایینی هم داره جواب میده مشکلی نداره 

انقدر بردار حرف بزن تا ترست بریزه

اولش سخته، صدات میلرزه، زبونت میگیره...

ولی کم کم درست میشی


من سر یه پروژه واسه یه مدت با یه آقای دکتر درارتباط بودم

هی بهم زنگ میزد یا من باید بهش زنگ میزدم

از اونجا ترسم ریخت دیگه😂

تازه فکر کنم اونم استرس داشت، یه وقتایی دوتامون قفل میکردیم چی بگیم

نترس واقعا

همه مثل همیم

من بهش میگم سرطان 😐

یعنی فک‌کن زل میزنم به گوشیم که داره زنگ میخوره جواب نمیدم

نمیتونم جواب بدم خفه میشم لکنت میگیرم

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز