زن داداشم زایمان کرده سزارین شده مامانش و آبجیم رفتم پیشش پرستاری کنن ازش.قراره شده آبجی شبا پیشش باشه و مامانشم روزا.دیشب مامانه میخواسته بره خونه داداشش بخوابه یه مشت بادوم به آبحیم میده میگه آسیاب کن با ی لیوان شیر و دوقاشق عسل بده بخوره شیرش زیادشه این آبجی ما میره بادومارو آسیاب میکنه و با ی لیوان شیر قاطی میکنه ولی هرچی میگرده عسل ها رو پیدا نمیکنه آخرسر یه شیشه شبیه عسل می بینه که مث عسل کشدارم بوده ولی چون رنگش زرد بوده شک کرده که عسل باشه از عسلم بدش میاد نتونسته مزشون کنه که مطمعن شه عمه عروسمونم اونجا نشسته بوده ی خورده هم حواس پرته آبجی از عمهه می پرسه که اینا عسلن؟اونم میگه آره. دیگه مطعن میشه که عسل پیدا کرده دوقاشق میریزه تو این معجون و میده به عروسمون میگه بخور شیرت زیاد شه اون طفلی هم میگه باشه الان غذا خوردم بزار کنارم بعدا میخورم.آبجی میگه گزاشتم کنارش و رفتم وقتی برگشتم دیدم اومده تو حیاط.گفتم عزیزم چرا از جات بلند شدی؟گفته(معذرت میخوام) اومدم استفراغ کنم حالم بده آبجی گفته چرا؟ گفته این معجونی که درست کردی بجای عسل توش شامپو بچه ریختی😂😂😂😂الان اومدم انگشت کنم تو حلقم بالاشون بیارم😁😁طفلی گفته تا صب به بچه شیر نمیدم تا کف نکنه😀😀😀آبجی میگه چندساعت بعدش ما دور هم نشسته بودیمو حرف میزدیم که دیدم با دهن بسته داره یه چیزایی میگه گفتیم چرا اینجوری حرف میزنی اشاره کرده که میخواد آب دهنشو خالی کنه بعدم گفته تا میام با شما حرف بزنم دهنم کف میکنه😃😃😃😃 به آبجی گفتم برگرد خواهر تا بلایی سر اون بیچاره نیاوردی از خیر پرستار گذشت خودش از عهده خودش برمیاد😁😁😁😁 این آبجیمون ته تغاری و 19سالشه وتازه عقد کرده. حالا که فکر میکنم می بینم که زود شوهرش دادیم😂😂😂😂😂😂😂
خدایا امروز هم زیر چتر مهربانی ات پناهم ده...