سلام خانوما من با خواهرشوم قطع رابطه هستم از قبل عید منو شوهرم یه بحثی داشتیم ک دخالت کرد از اون موقع یه کلمه هم باهاش حرف نزدم طبقه پایین ما هست پیش مادرشوهرم و مجرده پرخاشگر و همیشه صداش بلنده و صدای بحث کردنشون میاد با پدر مادرش، پسرم چون بهشون نزدیکیم بعضی اوقات میره و تمام رفتاراش رو پسرمم اثر گذاشته و حرکاتی ک میکنه و حرفایی که میزنه رو یاد گرفته بعد دیشب من اونجا بودم مادرشوهرم اصرار کرد که بریم بیرون با ماشین اون و مادرشوهرم رفتیم و خودش و پسرم ک ۳ و سال و نیمه هست بعد لواشک خرید به پسرم نداد و با پسرم یک به دو میکرو میکرد و کل کل هرچی پسرم میگفت میخوام اون میگف نه و لجبازی با پسرم میکرد ۳۰ سالشه بعد پسرم دمپاییشو انداخت براش محکم زد تو دست پسرم و ماشین رو نگه داشت که پسرم رو دعوا کنه منم کفری شدم و دعوا کردیم بگید حق با کیه
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
بهش گفتم ب چه حقی پسرمو میزنی و اینجوری باهاش حرف میزنی دعوا بالا گرفت و مارو گذاشت و رفت منم ب شوهر ...
اگه همون موقعه برای پسرت لواشک میخریدی این اتفاقا پیش نمیومد
به همین راحتی
فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.