به دوستان قول داده بودم که حتما از روز زایمانم بگم ....خودم هم هفته های آخر دوست داشتم همش خاطرات زایمانها رو بخونم برام جالب بود امیدوارم خوشتون بیاد...
من اولش ساعت 3و نیم نصف شب یه ترشح خیلی چسبناکی ازم خارج شد که من با مطالبی که خونده بودم فهمیدم دهانه رحمم میخواد باز بشه صبح که شد میخواستم به شوهرم بگم فکر کنم زایمانم نزدیکه که ساعت6ونیم کیسه آبم پاره شد البته آبریزش داشتم و به شکل یکهو نبود ولی میدونستم که کیسه آبه
دوروز هم از موعد اصلی زایمانم گذشته بود
خلاصه رفتم بیمارستان و از ساعت 8 صبح بهم آمپول فشار زدن تا ساعت 10 و نیم آب ازم میرفت اولش دردها فاصله اش زیاد بود و کم بود ولی رفته رفته زیاد شد و فاصله اش کمتر
از ساعت 2 ونیم بهم گاز آنتونوکس دادن
من مامای خصوصی گرفته بودم و خداییش واقعا کم نگذاشت خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده
قبل از اینکه گاز بگذارم خود ماما وقتی دردم میومد پایین کمرم رو محکم با روغن کنجد ماساژ میداد
تا ده دقیقه ای خوب بود ولی دردم که زیاد شد دیگه نتونستم روی صندلی آروم بگیرم
و بهش گفتم نمیتونم برام گاز بذار
گازه هم استفاده اش موقعی بود که دردم میومد باید تند تند توش نفس میکشیدم
بعدش که درد میرفت حساااابی خمار میشدم خود ماما همش بالا سرم بود و تکونم میداد میگفت نخواب
عجیبه که اونروز چقدر خواااااااااابم میومد ولی دردها نمیگذاشت برم توی حال خودم
تا میومد خماری بره درد بعدی میومد
خلاصه ساعت 3 شد ماما گفت 9 سانت باز شده ودیگه نمیتونم بهت گاز بدم چون باید حس داشته باشی
از اینجا بود که دردها گفتند خودتو بگیررررررررررررررررررررررررررررررر
ولی دیگه نای زور زدن نداشتم
ماما میگفت زور بزن زور بزن زور بزن سرش داره میاد
ولی یکدفعه نفسم میبرید و ول میکردم اونهم میگفت سرش رفت عقب هروقت دردت اومد جیغ نزن فقط زوربزن
خلاصه تا ساعت 3و نیم سر تخت اتاق درد بودم و بعدش رفتم اتاق زایمان اونجا بهم اکسیژن وصل کردن تا نفسم بیاد سرجاش
اونجا سر ماما داد زدم گفتم
سزارییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییینم کن
و اون گفت بچه ات داره خفه میشه زووووووووووور بزن
بخدا نمیدونم از کجا برام توان اومد که یکدفعه هرچقدر میتونستم زور زدم و داد زدم
واحساس کردم یه توپه میخواد ازم بیاد بیرون ولگنم تا جایی که جا داره باز شده
سرش که اومد بیرون ماما کشیدش بیرون و یکهو احساس کردم شکمم کامل رفت تو
منهم انگار آدم ندیده ها فقط دنبال بچم میگشتم که دیدمش روبروم دست ماما است که اونهم یه جیغ خوشکلی زد که انگار زندگی رو بهم برگردوندن و از مرگ برگشته بودم
و خلاصه ساعت 15 و 50 دقیقه زایمان کردم وبعدش بخیه خوردم که انقدر خوشحال بودم اصلا نفهمیدم کی تموم شد
خیلی درد داشت ولی لحظه ای که جیغ بچه ام رو شنیدم و بعدش گذاشتنش روی شکمم با چشمهای سیاه و قشنگش تا صدامو شنید ساکت شد و آروم گرفت منهم هی بهش میگفتم سلاااام یحیی مامانییییییییی و زدم زیر گریهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
دانشجوها گفتند چرا گریه میکنی نگاهش کن چه خوشکله گفتم 3 ساله منتظرشم بعد از دوتا سقط خدا دادش بهم
دیگه هیچی حالیم نبود انگار روی ابرها بودم
وقتی از تخت زایمان اومدم پایین انگار نه انگار این من بودم که زایشگاه رو گذاشته بودم روی سرم
بهم گفتند تا اتاق مراقبت ببریمت بشین روی ویلچر منهم از ذوق دیدن بچم بهشون گفتم نه خودم میرم اصلا میخواین بدوم!!!!
زایمان طبیعی بزرررررررررررررررگترین خوبیش همینه
در ضمن روزهای بعد از زایمان انقدر ترک های پوستی رو شکم خارش میگیره و منهم عقده دلم که چندماه نمیتونستم محکم بخارونمش رو روش خالی میکنم در صورتی که اگر سزارین بودم که نمیشد
و از همه شیرینترلحظه شیرخوردنش بود که هنوز که هنوزه باورم نمیشه
در ضمن بخاطر بخیه هام تا حالا دارم سوپ مرغ یا سوپ گوشت یا ماهی سرخ کرده با کمی نون میخورم که تا حالاش 10 کیلو کم کردم و حتی از قبل هم لاغرتر شدم و خداروشکر مشکلی ندارم
واقعا زایمان طبیعی یه چیز دیگه است و الان میفهمم که خدا چه نعمت بزرگی بهم داد و زایمان رو از سرم گذروند و کمکم کرد که بعدش بتونم به زندگیم ادامه بدم و منو نی نیم سالمیم