خستم...قلبم داره تیکه پاره میشه
بعد از دخترای همسایه و دخترای فامیلای دور دیروز فهمیدم دخترعموی کوچیکتر از خودمم بارداره
من دیگه هیچوقت مادر نمیشم
۴ سال صدات کردم نشنیدی
۴ سال گفتم هنوز زمانش نرسیده
۴ سال گفتم امید داشته باش زمان بندی خدا یه جور دیگس
۴سال بیبی چکای منفیمو با خط دوم تصور کردم و اینکه بعدش چه حسی بهم دست میده
۴ سال شکستم...باهر ترحم با هر حرف تمسخر یا ترحم آمیز با هر نسخه و دارو و آمپول و قرص و دکتر...۴ سال له شدم...
ولی من دیشب تموم شدم دیگه
بازم امید داشته باشم بگم مال من حکمته؟!
میاد به وقتش؟
کدوم حکمت؟چرا به من میرسه میشه حکمت؟
از این به بعد همه قراره برام نذری بگیرن حتی غریبه ها قراره دست ترحم بکشن رو سرم قراره بمیرم...
دیگه به هیچی امید ندارم...نخواستم نده...فقط یادت نره چقدر له شدم...من جز تو کسی رو نداشتم که ازش کمک بخوام ولی تو تنهام گذاشتی...یادت نره چی بودم و چی شدم