با وکیلش اومد سرم از دردو ناراحتی سنگین شده بود قاضی اونقدر سعی کرد ک قانعش کنه ک برگردیم سر خونه زندگیمون قبول نکرد چشمام کور شده بود از گریه دلش به رحم نیومد انگار این منی نبودم ک دوسال سرم رو بازوهاش بود از صدتا غریبه هم غریبه تر بودم براش اخرشم گفتش میتونی مهریه و نفقشو بدی با خیال راحت گف اره قاضی بش گف تو ک زن نمیخواستی چرا ازدواج کردی بش گف دیگ پشیمونم مجردیو بیشتر دوس دارم اومدیم بیرون چندبار تعادلمو از دست دادم خواستم از پله ها بیوفتم بزور خودمو کنترل کردم همه با ترحم نگا میکردن من دیگ ارامشی توی این زندگی و دنیا نمی بینم خیلی سخته کسی ک دوسش داری این حرفا روبت بزنه همه بهم گفتن نمیخوادت باورم شده بود فک نمیکردم از زبون خودش شنیدن اینقد درد داره:)🖤