سلام به دوستای گلم
خیلی حالم بده و خیلی به همفکریتون نیاز دارم
من یه دختر ۳۰ ساله ام، تهران زندگی می کنم. دکتری دارم، استخدام رسمی تو یه اداره دولتی هستم. تو یه خانواده کم جمعیت به دنیا اومدم و یه خواهر کوچک تر از خودم دارم. یه آپارتمان خوب تو تهران هم دارم که به اسم خودمه.
وضع مالی پدرم تقریبا معمولیه و من از بچگی هیچ کمبودی نداشتم و هیچوقت تو خونه اجاره ای زندگی نکردم.
اینارو گفتم که شرایط نسبی منو بدونید
من تا بحال با هیچ پسری دوست نبودم نه که دلم نخواد یا از مردا بدم بیاد، بخاطر اینکه همش درگیر کار و درس بودم و فرصتشو نداشتم. عید امسال تنهایی یه سفر به کیش داشتم چون بخاطر فشردگی کار و درسام حالم خوب نبود و نیاز به سفر داشتم. چند وقتی بود خیلی احساس تنهایی می کردم و دلم می خواست با یه نفر که دوستش داشته باشم وارد رابطه بشم.
یه روز که رفته بودم اسکله و تنهایی نشسته بودم و به دریا نگاه می کردم یه پسر اومد سمتم و گفت چند دقیقه میشه دارم نگات می کنم خیلی دختر پاک و معصومی به نظر میای. دوست داری با هم آشنا بشیم؟ منی که هیچ وقت به همچین پیشنهاداتی حتی فکر هم نمی کردم و بلافاصله ردشون می کردم دلم لرزید و قبول کردم. حس خوبی به اون پسر پیدا کردم و تو نگاه اول ازش خوشم اومد. ظاهرش خوب بود هم تیپش و هم قیافش و معیارهای ظاهری فرد ایده آل من رو داشت. اینم بگم که ظاهر و تیپ من هم خیلی خوبه.
با هم یخرده قدم زدیم کافه رفتیم و صحبت کردیم. همش اون حرف می زد از خودش ، خانوادش ، کارش…. و من فقط گوش می کردم.
سه روز پشت هم عصرا با هم قرار می ذاشتیم و کافه می رفتیم و فقط اون حرف می زد و من سکوت می کردم. بعد سه روز به اصرار اون من هم یخرده از خانوادم، کارم و تحصیلاتم گفتم.
می گفت ۳۷ سالشه، بچه اوله و یه خواهر کوچک تر از خودش داره که اونم مجرده، چند سال مالزی زندگی کرده و اونجا فوق لیسانس مدیریت گرفته و برگشته ایران و تصمیم گرفته تو کیش تنهایی زندگی کنه. می گفت. تو یه اداره دولتی تو کیش کارمند هستم، با خانوادم سال ها تهران زندگی کردیم ولی اونا الان رفتن مشهد زندگی می کنن، می گفت بابام یه خونه خوب تو تهران و یکی تو مشهد داره که الان توش زندگی می کنن. خودش تو کیش یه آپارتمان اجاره کرده بود و تنهایی زندگی می کرد و می گفت یه خونه کلنگی به مادرش ارث رسیده که می خوان بفروشن و تو کیش براش یه آپارتمان بخرن. می گفت الان دنبال خونه ام و هر روز با املاکیا در ارتباطم. یه ماشین خوبم داشت که مال خودش بود.
با هم کافه رفتیم، دریا رفتیم کل کیش رو گشتیم. فقط دستامو می گرفت و بعد چند روز همو بوسیدیم فقط همین و دیگه هیچگونه رابطه ای نداشتیم. من خونشو رفتم دیدم آپارتمان شیک و مرتبی بود. تو خونش یه ساعت نشستیم یه چیزی خوردیم و سریع گفتم منو برسون هتل و خارج شدم از خونه.
بعد چند روز که واقعا برام رویایی و عاشقانه سپری شد با چشم گریون برگشتم تهران و اون قول داد که بیاد بهم سر بزنه و چند روز بعدش اومد. یکی دو روز موند و با هم کلی گشتیم. چند هفته بعدش دوباره اومد و چند روزی تهران با هم گشتیم. من همه چی رو به مادرم و خواهرم گفتم چون واقعا دوسش داشتم. وسط گرمای مرداد ماه که کیش به شدت گرم و شرجی بود با خواهرم پاشدیم رفتیم اونجا و دو هفته موندیم البته هتل بودیم و اونم کارمند بود عصرا می اومد دنبالمون می رفتیم تا دیر وقت می گشتیم و شام می خوردیم و بعدش مارو می رسوند هتل و می رفت.
تو اون دو هفته چند بار سر چند تا مسئله ازش دلخور شدم و قهر و آشتی های کوتاه مدت داشتیم. چون خیلی سیگار می کشید تقریبا روزی ۱۰ تا. در صورتی که ما تو خانوادمون اصلا سیگاری نداشتیم و سیگارو بد می دونستیم.
چند بار بهش گفتم چرا آپارتمانو نخریدی و هر بار گفت هنوز اون خونه کلنگی فروش نرفته و منو پیچوند. کلا حس کردم قضیه خرید خونه الکیه چون ماه بعدم قرارداد خونه فعلیشو تمدید کرد و گفت فعلا اینجا می مونم و یه آپارتمان تو کیش پیش خرید می کنم که اون کارم نکرد.
تو اون سفر با یه کنکاش و کارگاه بازی من فهمیدم که این پسر فوق لیسانس نداره و مالزی نبوده بلکه چند سال تو تایلند به عنوان لیدر تور کار می کرده… بماند که از تجارب رابطه جنسی اونجا که با یه دختر چند ماه دوست بوده و باهم زندگی می کردن هم بهم گفت.
خیلی ناراحت شدم و دلم شکست می خواستم همونجا تموم کنم رابطه رو ولی دوسش داشتم و دلم گیر کرده بود.
با خواهرم برگشتیم تهران و همچنان تلفنی با هم در ارتباط بودیم.
می گفت با هم ازدواج کنیم و تو بیا کیش چون به من انتقالی نمیدن.
من کیش رو دوست داشتم ولی اگه می خواستم برم باید کل آینده ای که تو تهران براش برنامه ریزی کرده بودم رها می کردم. شغل رسمیمو و اینکه من داشتم تلاش می کردم تو یه دانشگاه خوب تو تهران هیات علمی بشم و باید همه رو رها می کردم. بهش گفتم فعلا راجع به اینا حرف نزنیم تا بعد.