2737
2734
عنوان

توروخدا بیاین بگین چیکار کنم😔

109 بازدید | 6 پست

سلام به دوستای گلم

خیلی حالم بده و خیلی به همفکریتون نیاز دارم

من یه دختر ۳۰ ساله ام، تهران زندگی می کنم. دکتری دارم، استخدام رسمی تو یه اداره دولتی هستم. تو یه خانواده کم جمعیت به دنیا اومدم و یه خواهر کوچک تر از خودم دارم. یه آپارتمان خوب تو تهران هم دارم که به اسم خودمه.

وضع مالی پدرم تقریبا معمولیه و من از بچگی هیچ کمبودی نداشتم و هیچوقت تو خونه اجاره ای زندگی نکردم.

اینارو گفتم که شرایط نسبی منو بدونید

من تا بحال با هیچ پسری دوست نبودم نه که دلم نخواد یا از مردا بدم بیاد، بخاطر اینکه همش درگیر کار و درس بودم و فرصتشو نداشتم. عید امسال تنهایی یه سفر به کیش داشتم چون بخاطر فشردگی کار و درسام حالم خوب نبود و نیاز به سفر داشتم. چند وقتی بود خیلی احساس تنهایی می کردم و دلم می خواست با یه نفر که دوستش داشته باشم وارد رابطه بشم.

یه روز که رفته بودم اسکله و تنهایی نشسته بودم و به دریا نگاه می کردم یه پسر اومد سمتم و گفت چند دقیقه میشه دارم نگات می کنم خیلی دختر پاک و معصومی به نظر میای. دوست داری با هم آشنا بشیم؟ منی که هیچ وقت به همچین پیشنهاداتی حتی فکر هم نمی کردم و بلافاصله ردشون می کردم دلم لرزید و قبول کردم. حس خوبی به اون پسر پیدا کردم و تو نگاه اول ازش خوشم اومد. ظاهرش خوب بود هم تیپش و هم قیافش و معیارهای ظاهری فرد ایده آل من رو داشت. اینم بگم که ظاهر و تیپ من هم خیلی خوبه.

با هم یخرده قدم زدیم کافه رفتیم و صحبت کردیم. همش اون حرف می زد از خودش ، خانوادش ، کارش…. و من فقط گوش می کردم.

سه روز پشت هم عصرا با هم قرار می ذاشتیم و کافه می رفتیم و فقط اون حرف می زد و من سکوت می کردم. بعد سه روز به اصرار اون من هم یخرده از خانوادم، کارم و تحصیلاتم گفتم.

می گفت ۳۷ سالشه، بچه اوله و یه خواهر کوچک تر از خودش داره که اونم مجرده، چند سال مالزی زندگی کرده و اونجا فوق لیسانس مدیریت گرفته و برگشته ایران و تصمیم گرفته تو کیش تنهایی زندگی کنه. می گفت. تو یه اداره دولتی تو کیش کارمند هستم، با خانوادم سال ها تهران زندگی کردیم ولی اونا الان رفتن مشهد زندگی می کنن، می گفت بابام یه خونه خوب تو تهران و یکی تو مشهد داره که الان توش زندگی می کنن. خودش تو کیش یه آپارتمان اجاره کرده بود و تنهایی زندگی می کرد و می گفت یه خونه کلنگی به مادرش ارث رسیده که می خوان بفروشن و تو کیش براش یه آپارتمان بخرن. می گفت الان دنبال خونه ام و هر روز با املاکیا در ارتباطم. یه ماشین خوبم داشت که مال خودش بود.

با هم کافه رفتیم، دریا رفتیم کل کیش رو گشتیم. فقط دستامو می گرفت و بعد چند روز همو بوسیدیم فقط همین و دیگه هیچگونه رابطه ای نداشتیم. من خونشو رفتم دیدم آپارتمان شیک و مرتبی بود. تو خونش یه ساعت نشستیم یه چیزی خوردیم و سریع گفتم منو برسون هتل و خارج شدم از خونه.

بعد چند روز که واقعا برام رویایی و عاشقانه سپری شد با چشم گریون برگشتم تهران و اون قول داد که بیاد بهم سر بزنه و چند روز بعدش اومد. یکی دو روز موند و با هم کلی گشتیم. چند هفته بعدش دوباره اومد و چند روزی تهران با هم گشتیم. من همه چی رو به مادرم و خواهرم گفتم چون واقعا دوسش داشتم. وسط گرمای مرداد ماه که کیش به شدت گرم و شرجی بود با خواهرم پاشدیم رفتیم اونجا و دو هفته موندیم البته هتل بودیم  و اونم کارمند بود عصرا می اومد دنبالمون می رفتیم تا دیر وقت می گشتیم و شام می خوردیم و بعدش مارو می رسوند هتل و می رفت.

تو اون دو هفته چند بار سر چند تا مسئله ازش دلخور شدم و قهر و آشتی های کوتاه مدت داشتیم. چون خیلی سیگار می کشید تقریبا روزی ۱۰ تا. در صورتی که ما تو خانوادمون اصلا سیگاری نداشتیم و سیگارو بد می دونستیم.

چند بار بهش گفتم چرا آپارتمانو نخریدی و هر بار گفت هنوز اون خونه کلنگی فروش نرفته و منو پیچوند. کلا حس کردم قضیه خرید خونه الکیه چون ماه بعدم قرارداد خونه فعلیشو تمدید کرد و گفت فعلا اینجا می مونم و یه آپارتمان تو کیش پیش خرید می کنم که اون کارم نکرد.

تو اون سفر با یه کنکاش و کارگاه بازی من فهمیدم که این پسر فوق لیسانس نداره و مالزی نبوده بلکه چند سال تو تایلند به عنوان لیدر تور کار می کرده… بماند که از تجارب رابطه جنسی اونجا که با یه دختر چند ماه دوست بوده و باهم زندگی می کردن هم بهم گفت.

خیلی ناراحت شدم و دلم شکست می خواستم همونجا تموم کنم رابطه رو ولی دوسش داشتم و دلم گیر کرده بود.

با خواهرم برگشتیم تهران و همچنان تلفنی با هم در ارتباط بودیم.

می گفت با هم ازدواج کنیم و تو بیا کیش چون به من انتقالی نمیدن.

من کیش رو دوست داشتم ولی اگه می خواستم برم باید کل آینده ای که تو تهران براش برنامه ریزی کرده بودم رها می کردم. شغل رسمیمو و اینکه من داشتم تلاش می کردم تو یه دانشگاه خوب تو تهران هیات علمی بشم و باید همه رو رها می کردم. بهش گفتم فعلا راجع به اینا حرف نزنیم تا بعد.

ادامه ماجرا


تا اینکه تو مهرماه با اینکه قرار بود چند روز بیاد پیش من، اومد تهران یه روز موند و با دوستش رفت ترکیه و برگشتنی هم یه روز تهران موند و برا من چند تیکه لباس و شکلات از ترکیه آورده بود و برگشت کیش. خیلی دلم ازش گرفت چون کلی برنامه ریخته بودم که بعد دو ماه که همو می بینیم بریم بگردیم. کلی معذرت خواهی کرد و گفت برنامه سفر یهویی شده و جبران می کنه و از این حرفا..

به من قول داده بود ارشد بخونه و می گفت دانشگاه پیام نور ثبت نام کرده. تو آذر ماه بهش گیر دادم که باید یوزر و پسوردتو بهم بدی تا برم تو سایت ببینم واقعا دانشجو هستی یا نه. چند روز پیچوند ولی به بدبختی ازش گرفتم و وارد سایت شدم دیدم که اصلا دانشجوی ارشد نیس بلکه تازه کارشناسی ثبت نام کرده و ترم یکه. انگار دنیارو رو سرم خراب کردن. چند روز فقط داشتم گریه می کردم و اونم همش زنگ می زد و گریه می کرد و می گفت ترسیدم اگه راستشو بهت بگم ولم کنی بری.

قبل از اینکه ماجرای تحصیلاتش لو بره من بهش گفتم زودتر با خانوادت بیاین حرف بزنیم چون من چند تا خواستگار دیگه هم داشتم  و از طرف خانوادم تحت فشار بودم. قرار بود صحبت کنه ولی همش عقب مینداخت و چند ماه طولش داد و کلافم کرده بود. می گفت خانوادم مذهبی هستن و دوستی رو نمی پسندن و از ازدواج سنتی خوششون نمیاد و باید یه جوری بهشون بگم که فکر نکنن ما دوست بودیم. بعدش می گفت مامانم به شدت به من وابستگی داره و اصلا دلش نمی خواد که من ازدواج کنم و دارم باهاش حرف می زنم و به سختی راضیش می کنم. بماند که بعدا متوجه شدم پدرش هم جانباز اعصاب و روانه و چندین بار بیمارستان روانپزشکی بستری شده.

کلی برا من آه و ناله می کرد که تو دختر آرزوهای منی و هیچوقت تو رویامم نمی تونم مثل تو رو داشته باشم و… ولی نمی دونم تو خانوادش چه مسئله ای بود که اینو تحویل نمی گرفتن. اصلا خونه پدریش نمی رفت و پدر و مادرش سالی یکی دو بار می رفتن بهش سر می زدن.

اینم بگم که یه مقداری هم خسیسه. البته اوایل فکر می کردم خسیسه ولی الان به این نتیجه رسیدم که پولی نداشته که بخواد خرج کنه. چون عملا یه منشی دیپلمه هست که تو کیش یه آپارتمان اجاره کرده و باید اجاره خونه هم بده،

الان تو همین مرحله موندیم. از طرفی چون اولین آدم زندگیمه و بهش دل بستم و از ظاهرش خوشم میاد سختمه بذارمش کنار

از طرفی هیچیش به من نمی خوره و از هر نظر از من خیلی پایین تره

خودشم میگه می دونم تو خیلی فرصت های بهتر از من داری و التماست می کنم ولم نکن بهم فرصت بده تا جبران کنم و از این حرفا…

خیلی باهاش سرد شدم. به دلیل فاصله شهرامون که اصلا همو نمی بینیم و الان چند ماه که فقط با تلفن و پیام در ارتباطیم.

بیاین بهم بگین چیکار کنم؟

راهنماییم کنید چون خیلی حالم بده

سرزنشم نکنید توروخدا خودم اشتباهاتمو می دونم ولی چیکار کنم که دلم گیر کرد😔


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

عزیزم ولش کن بره از این واسه تو شوهر نمیشه بیچاره ت می‌کنه ی روده راست نداره حیفی بخدا 

بیشتر از سه ساله منتظر مادر شدنم گله نمیکنم حتما حکمتی داره خدایا برای هر لحظه از زندگی شکر 💚 به زودی بی بی چکم مثبت میشه به زودی صدای قلب کوچولوشو میشنویم 😍میبینم روزی رو‌که برای فهمیدن جنسیتش قلبمون از هیجان تند تندمیزنه 😍میاد روزی که ساک بیمارستان رو جمع میکنیم وبرای  دیدنت آماده میشیم آره فندق مامان و بابا اون روز دیر نیست برای دیدنت لحظه شماری میکنیم با بابایی 😍😍خدایاااا شکرت برای همه چی 💚
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ترشح

fmfmsb | 1 دقیقه پیش

رابطه

ansharli77 | 6 دقیقه پیش
2687