دیروز شوهرم گفت میرم فلان جا دوغ بگیرم ی روستایی برای خواهرم
بعدش هی بهش زنگ میزدم میگف منتظرم اماده کنه و اینا
امد خونه گفتم چی شد دوغا دادی فکر کنم گفت رسوندم
بعدش گفتم حالا یکمم برای من میاوردی گفت نمیخواد
بعدش اقا من به شک که شاید اصلا این دوغ نگرفته دوروغ میزنه زنگ زدم به خواهرش امروز شوهرم دوغ اورد براتون اینا
گفت نه نیاورده
منم بهش گفتم اخه گفته براتون اورده
خلاصه گفنم بهم الکی گفته پس و اینا
حرفمامون با خواهر شوهرم شروع شد اونم شروع از گذشته و اینکه تو باهاش رفیق نبستی اگ رفیق باشی بهت همه چیزو میگه
تو فلان جا فلان کار اشتباه کردی
منم خاک تو سرم دهنم قفلی زده بود هیچی نمیگفتم
الان از دیشب اعصابم خرده
به شوهرمم بگم راست و دروغت کردم خیلی ناراحت میشه
اخرشم ما امدیم به شوهرم شب گقتم مگ دوغا نگرفتی نبردی خونه بابات
شوهرم گفت رفنم ی عالمه منتظر شدم خانمه ی کم آورده گفتم اینا که بدرد نمیخوره تا شب پر کن تا بیام
دیگ شوهرم شب میخواست بره موند بر امروز که میخواد بره