حال روحی خوبی نداشتم اصلا
چند روز بود غذا نمیخوردم و حتی گریه هم نمیتونستم کنم داشتم خفه میشدم
رفتم امامزاده علم حضرت عباس اونجا بود یکی در حقم ظلم کرده بود و یه حاجت هم داشتم به دو ماه نکشید اون ادم ظلمشو پس داد و بعد چند ماه به حاجتم رسیدم
من دعا نکردم که اون ادم نابود شه فقط گفتم ببین عمو چقدر بهم ظلم شده تو یاورم باش تو کمکم کن و اگر حقی از من ضایع شده پس بگیر
بعدش با صدای زیارت عاشورا که پخش میشد اشکم در اومد و کلی گریه کردم وقتی از امامزاده زدم بیرون بارون نم نم میزد سبک شده بودم نمیگم ناراحت نبودم اما خالی شده بودم
هر وقت حالم بد میشه کلی میشینم باهاش حرف میزنم من عموی خوبی نداشتم اما واقعا حس میکنم حضرت عباس دوستمه انگار بیشتر از جونم الان دوسش دارم خاجت من خیلی سخت بود کار خاصی هم نکردم فقط چون از همه جا ناامید بودم دعا کردم نذر نمک هم خیلی خوبه تو نت بزنی مبگ چطور برای حضرت عباس کلا منو مادرم هر وقت چیزی ازش خواستیم دستمونو رد نکردن