خانوما من شوهرم با خانواده پدری من قهره یعنی رفتو امد نداریم .شب قرار بود بریم خونه مادربزرگ مادریم.بعد سر یه مسئله ای من میخواستم صبر کنم ک با مامانم اینا بریم جلوی در منتظر موندیم دیدیم دیر کردن شوهرم زنگ زد ب بابام.بابامم شوهرمو گذاشت تو رودرواسی گفت بیاید خونه داداشم(عموی من)شوهرمم نتونست چیزی بگه مجبوری گفت باشه.خلاصه رفتیم اونجا از شانس من عمم اینا که اصلا باهاشون خوب نیستیم هم اومدن اونجا.ماهم با اعصاب خوردی پاشدیم اومدیم.بخدا از سر شب اعصابمون خورده .میگه ریدی به اعصابم چی میشد تنهایی میرفتی خونه مادربزرگت اینجوری نمیشد .سر یه مسئله بیخودی اعصابمون خورد کردی.مردم از اعصاب خوردی زیاد میرن معتاد میشن دیگه
.چیکارکنم دارم دیوونه میشم