مامان من خیلی مهربونه. به شدت حمایتگر. حتی الانممیاد خونم کلی خونمو تمیز می کنه میره. ولی به سدت کنترل گره. تو شهر دیگه ازدواج کردم چندروره اومدم خونش مهمونی. خیلی بهم امر و نهی می کنه از روی محبت به خرفشم گوش ندی انقدر تکرار می کنه که مجبور شی به حرفش گوش بدی. نه من نه بابام نه خواهرم هبچکدوممون اعتماد به نفس نداریم از دستش. وجودم پر از تررید و و وسواس شده. همش درحال کنترل کردن و دستور دادنه. حتی به اینکه سجدم طولانی شه گیر می ده. دائم می گه چرا چادر سر می کنی. برای بچه شیش ماهم از رو محبت غذا درست می کنه می گم مامان باید غذا تازه باشه دکتر دستور داده میگه دکتر بیعقله. می خوام عوضش کنم میگه زیاد عوضش می کنی پوشک حیفه. هم عذاب وجدان دارم چون خیلی هوامو داره و کار برام می کنه هم یکجورایی نفرت چون هروقت خلاف میلش عمل کردم انقدر تحقیرم کرده که الان یک شخصیت افسردم. یعنی همش تو خونه ترس دارم الان بهم گیر می ده. زندگی واسه خواهرم نذاشته از بس کنترلش می کنه و از شوهرش پیشش بد میگه. همش تصمیم میگیرم باهاش خوب باشم باز از دستم در می ره. اومدم چندروز حال و هوام عوض شه بدتر داغون شدم. کافیه با یک فامیل یکم سرد سلام علیککنیم حتی بی منظور بعدش باید جواب پس بدیم. از کارامون ایراد می گیره می گه تو باید اون کارو انجام می دادی. شوهرداری درستم یادمون نداده. از روزی که اومدم خونش سردرد دارم