سیاهی را نمیبینی؟
کنج اتاقت، بالای کمدت، لای یادداشتهای قدیمیات.
حضورش را حس نمیکنی؟
وقتهایی که از خیابان رد میشوی، لابهلای آدمها، توی قفسهی مغازهها.
چطور میتوانی راه بروی وقتی که تار عنکبوت پیچیده دور تنت؟ وقتی تیغ کاشتهاند توی ریهات؟
میبینم که آخر شبها، وسط روز، اوایل صبح هذیان میگویی.
لبهایت را چفت هم کن، در عوض دستهایت را نگاه کن!
قدرت نهفتهی درونشان را میبینی؟