شوهر نازی داشتم....خوب نگهش نداشتم....شغال اومد و بردش...یه جا نشست و خوردش....حالا همه با هم: دمش گرم! دمش گرم!
در هیاهوی زندگی دریافتم: چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت. چه غصه هایی که فقط سپیدی موهایم را حاصل شد، در حالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود. دریافتم:خدایی هست که اگر بخواهد می شود وگرنه نمی شود...به همین سادگی