چراغ خوابت رو بردم خونه خودم.. میزنمش برای دخترم.. نور سبز زیبایی داره که دخترم عاشقشه.. شبها صورتشو میچرخونه و نگاهش میگنه... همش فکر میکنم، خب وقتی دخترم از تو پرسید چی بگم... وقتی بهم گفت مامان، تو مامان نداری... من فرو میریزم...
من مقصر هستم... مقصر اینکه دخترم مادربزرگش رو ندید.. من باید زودتر بچه دار میشدم.. ولی خدا هم نخواست..خب این چراغ خواب سبز یادگار تو هست، و من هرجا میرم با خودم میبرمش..
برای دخترم...
کی فکرشو میکرد یه روزی دلخوش به این چراغ خواب پنج هزار تومنی شیشه شکسته باشم.. و مثل غنیمت ازش مراقبت کنم....
چراغ خواب رو آوردم با خودم امشب اینجا.. برای اینکه دخترم با آرامش بخوابه... زدمش توی همون پریز بالای تختت...
یادته وقتی خواهرم آسمونی شد چی گفتی؟؟
نشسته بودی روی تخت، برگشتی گفتی، یعنی میشه یه دفعه در باز بشه و دوباره دخترم بیاد داخل؟؟ یهو بیاد بگه سلام مامان...
بعد خودت گفتی اما کی تا حالا برگشته چه اون برگرده... سرت رو انداختی پایین و.....
حالا من همش میگم یعنی میشه در اتاق باز کنی... عصات رو بزنی زمین و چق چق صدا بده...
وارد بشی و لبه تخت بشینی و پس پس کنی... بعدم چراغوروشن کنی توی چشمم و بهم این چراغ فوگور رو خاموش کن...
اما نه، اینبار بهت نمیکنم پس پس نکن... این موبایل لعنتی اشغال رو نمیگیرم دستم... میذارم برام حرف بزنی... هرچه گفتی محکومت نمیکنم... اختلاف نظرهای احمقانه مو بیان نمیکنم که توی فلسفه زندگی و منطق شکستت بدم...
حالا با همه وجودم میفهمم که من در برابر تو هیچ نبودم... هیچ نبودم.. و منطق تو فراتر از درک مغز عاجز و ناتوان من بود...
وقتی گاهی بچه خواهرم رو خطاب میکردی دختر عصبانی میشدم... میگفتم مگه بی نام ونشانن! چرااسمشونو نمیگی... و حالا خودم دخترم رو خطاب میکنم دختری! یعنی دختر من! حالا کفهمم واژه دختر یعنی عشق... دختر بوی سیب زرد شیرینی رو میده که پای درخت بو کنی...
حالا میفهمم چرا خطاب میکردی دختر... و این تنها یک از هزاران بود....