سلام دوستان
بچه اولم رفت سر یخچال یک دفعه گفت ما هیچی نداریم تو خونه بعد شوهرم اومد از اتاق گفتم ببین بچه چی میگه میگه چیزی نداریم چی بدم بهش بخوره
یک دفعه گفت تو این چیزا رو یاد بچه میدی انقد این روزا گفتی نداریم نداریم اینم میگه گفتم قسم بخور من این جمله رو تو زندگی گفتم حتی چیزی نگفت رفتم اتاق باز شروع کرد که تو فلانی من از تو بدم میاد
دستشو گرفتم گفتم میخوای دعوا درست کنی برو بیرون آرامش منو بچه هامو بهم نزن
یک دفعه بچه دیگم بغلم بود نوزاده بلند شد انقد مشت زد تو دستم تو سرم که نگم دستم داره کبود میشه به پاهام مشت میزد منم فقط سفت نوزادمو بغل کرده بودم که از دستم نیوفته از خونه هم گذاشت رفت ما تنهاییم
مامانم اومد پیشم بعد زنگ زد بابام که بیا اینا اینجوری شدن بابام اومد زنگ زد شوهرم اول که جواب نداد بعد نیم ساعت دوباره زنگ زد جواب داد اون از موضوع های سال پیش و چندین ماه پیش کشید وسط بابامو هم نسبت به من بد کرد خانوادمم رفتن همین انگار نه انگار ده تا مشت تو سرم خورده انگار نه انگار دخترشون کتک خورده دستام کبود پاهام کبود تنها تو یک خونه