ترسناک ترین اتفاق این بود که تاکسی گیرم نیومد سوار ماشین شخصی شدم پیاده ام نمیکرد یه پسر جوون بود میگفت بریم باهم یه دوری بزنیم یه ناهاری بخوریم کروناست تو خونه حوصله ام سر رفته گفتم اقا من متاهلم ترخدا نگه دار میگفت مگه چیه یه ناهار میخوریم برت میگردونم در ماشینش رو باز کردم نگه داشت دیگه از اونموقع پیاده میرم میام
بدترین اتفاق عمرمم این بود که جاریم مثل وحشی ها حمله کرد بهم کتکم زد هنوز جای چنگش رو دستمه