با خوانواده شوهرم زندگی میکردم وقتی شوهرم نبود با بچم بد بودن وقتی اون بود مهربون
یه شب مادر شوهرم حواسش نبود ک من اومدم داخل به دختراش داشت میگفت پیش داداشتون اصلااااااااا به بچهش چیزی نگید!!!!
بعد منو دید ساکت شد
منم از بس مظلوم لعنتی بودم
یجوری رفتار کردم که انگار نشنیدم حرفاشونو