دختره و پسره میشینن صحبت میکنن و دختره میگه درسته من با داداشت ازدواج کرده بودم ولی از زندگی الانم راضی ام هیچی منو یاد داداشت نمیندازه. دل پسره نرم میشه و تازه به هم علاقه نشون میدن. که اعلام خطر میزنن
میرن مخفی گاه که مرده نمیدونم چی یادش میره برمیگرده خونه که به خونه بمب میزنن