خالم.امشب میگفتمخدایا منم ببر پیشش.خیلی دوسش دارم خیلی همیشه بوده از بچگیم تا همین ۴ماه پیش.چقدر صمیمی بوویم باهم باهم کلی زندگی کردیم تا پارکم میخواستیم بریم باهم میرفتیم کل جهیزیمو اونچید زایمان کردم هرروز با یه عالمه وسیله و خوراکی میومد بچم اذیت میکرد بغلش میکردو بهش رسیدگی میکرد.کمرم شکست جای خواهرنداشتم بود جگرم خونه از نبودنش