با مادر شوهرم تو ی ساختمونیم... سره ی موضوع مسخره با شوهرم دعوا شد که ربطی داشت به خانوادش جر و بحثمون بالا گرفت اونا فهمیدن اومدن بالا جلو اونا انگار شیر شد هر چی از دهنش درومد گفت میخواست بیاد سمتم (دست بزن نداره) نمیخواست بزنه ولی من عصبی تر شدم هر چی دم دستم بود رو پرت کردم شانس دم دستم زردچوبه بود خونم با زردچوبه شده یکی دوباره ظرفارو پرت کردم تو یکیشون ماست بود خونم گه زده شده نمیدونم این گند و چطوری جمعش کنم 😐... ولی خیلی عذاب وجدان دارم چون روی موضوع مسخره گیر دادم ولی نمیخواستم اینجوری شه همه حرمتا از بین با باباش درگیر شد منم آبروم رفت چون هر چی دلش خواست بهم گفت خیلی جلو خودمو گرفتم که حرفایی که میزنه رو به خودش نگم ... ولی الان دلم نمیخواد اصلا ببینمشون
مواظب باش وقتی شیطان را لعنت میکنی یا در حج رمی جمرات میکنی شیطان به تو نگوید «ای بی معرفت، این هم رسم رفاقت است؟ انسان که رفیقش را لعنت نمیکند، انسان به رفیقش سنگ نمی زند»
بااینکارها تو چشم خانواده شوهرت بد میشی به اعصابت مسلط باش
پسرم من و پدرت خوشبختیمون کامل بود و فکر میکردیم دیگه بهتر از این نمیشه تا اینکه خدا تورو بهمون هدیه داد و فهمیدیم خوشبختیمون با تو کامل شد و هنوز یه چیزی کم بوده و ما نمیدونستیم .هرروز خداروشکر میکنم تورو بهمون داده نفسای منو پدرت به اون قلب کوچولوت وابستس ❤❤