من یه برده روحی ام که هرچی مامانم میگه فقط باید بگم چشم حق هیچ اظهار نظری ندارم
باید چادر بزارم نباید تنهایی جایی برم باید صورتم پر مو باشه تا همه مسخرم کنن و...
زندگیم پر شده از این باید و نباید ها که برای مامان بابام معیار های دختر خوبه
تاحالا چندبار سر اینا دعوامون شد امشبم شدش که مامانم گفت دیگه از این حرفا هرگز پیشش نزنم که نفرینم میکنه
حالم خیلی بده همین الان چشام اشکه😭😭😭
منو همش با یکی از دخترای فامیل که یجورایی کلا بیرونی شدش مقایسه میکنهدمیگه با اونو مسخره میکردیم
تاحالا امید داشتم شاید منم یه روزی مزه آزادی عقیده رو بچشم ولی امشب همه چی تموم شد
کاش میدونستن با هر محدودیتی که برام میزارن منو چقدر از خودشون از اون معیار های لعنتیشون متنفر تر میکنن.. کاش میدونستن منو چقدر از آرزوهایی که دارم نا امیدتر میکنن کاش میدونستن چقدر منو از خدایی که دوست داشتم همیشه کنارم باشه دورتر میکنن.. کاش میدونستن که من یه آدم دیگه ام و قطعا تفکراتم فرق داره و هیچ دو آدمی شبیه هم نیستن
اگه میخاستین همه فکرتون رو به من تحمیل کنین چرا بچه آوردین خب.. میرفتین یه ربانت میخریدن هربرنامه ای که دوست داشتین توش میریختین هرچی هم که میگفتین بدون هیچ غری میگفت چشم دیگه
کاش میفهمیدن من آدمم نه ربات
فردا نمیخام دیگه نماز بخونم دیگه خداتون هم مال خودتون
من سرنوشتم همین بوده که برا هیچکی حتی خداهم مهم نباشم
فقط کاش دقیقا میدونستم گناهم چیه