زمان های خیلی خیلی قدیم وقتی مادربزرگ بابام جوون بوده یکی از همسایه ها تو روستا زایمان میکرده رفته خونه ی اونا بعدش جن این موقع ها میاد بالای سر زائو
زمان قدیم روی سقف خونه ها یه سوراخ بزرگ عین نور گیر بوده یه جن از اونجا سرشو میاره پایین رو نگاه کنه که تو گردنش یه گردنبند بزرگ بوده که از سقف آویزون شده بعد همین مادربزرگ بابام رفته رو کرسی با یه چوب گردنبنده رو کشیده همه ی مهره های ریخته پایین جنه وایساده خودشو زدن و گریه کردن که گردنبندو بدید که با هفت پشتتون کاری ندارم