ماخوزستانیم روستاهاش
تو ی خونه ی از کلنگی کلنگی تر زندگی کردیم
نه گاز،نه پمپ برا اب قوی،نه ابگرمکن همش اب میجوشوندیم
خونه تو.زمستونا ازهمه جا اب میچکه تو تابستونا چون اشپزخونه بیرون پخته میشیم خلاصه ی بدبختای تمام عیار بودیم بابام داشت ولی خسیسه نه عوض میکنه نه میخره
مامانم از وقتی بچه بودیم یادمه ارزوش ی خونه خوب بود حداقل عادی مث بقیه نشد ک نشد
من ازدواج کردم الانم باردارم
ی اگهی تو روستای خودمون دیدم ی خونه میخوان 250کلنگی ولی بهتر از خونه بابام
وقتی خبرو ب مامانم دادم بعد 20سال خنده رولباش دیدم قول دادم براش بخرم باطلاهام وطلاهاش وقرض جور کنیم کلی التماس اقا رو کردم قبول کرد ک 200بده قرار بود امروز اخرین فرصتمون باشه از ساعت 5صب تا 3بعد از ظهر شدیییییییید بارون اومد نمیشد برم طلاها روبفروشم وواقعا تو.یکروز نمیشد
خلاصه پیام داد ظهر ک من خونه رو فروختم وببخشید موفق باشید
از اون لحظه تاالان فقط زار زار گریه کردم ب بدشانسیمون وتالان مامانم نمیدونه،مامانم افسردگی شدید داره ساعت 6غروب میخوابه این دوروزه از بس خوشحال بود تاساعت 10بیدار بود وزنگ میزد خبر میگرفت،الان من از ظهر بش زنگ نزدم نمیدونم چطور بش بگم میترسم سکته کنه واقعاخیلی چیزا از دست داده میترسم اینجا کم بیاره شاید بنظرتون ی چیز عادی باشه ولی تواین سالها بلاخره ی امیدوار شدیم وچ زود رفت شما بگین چی بش بگم من عزامو کردم دل سیر گریه کردم ولی میترسم ب مامانم بگم دعا کنین اروم بگیریم دعاتون گیراس واقعا دیگ نمیدونم چی بگم دارم میترکم چشام ورم کرده