دیشب اصلان زودتر اومده بود خونه، گفت دو روزه غذا نمی خوری ، می خوام شامی که دوس داری رو خودم درس کنم برات.
دست به کار شده بود ، داشت فلفل دلمه ها رو با دقت می شست، آواز هم می خوند، رفتم کمکش کنم، بغلم کرد ، بوسیدم، دستمو گرفت، گفت شما بشین اینجا نمی خواد کاری کنی، برام تعریف کن چرا ناراحتی،منم برات آشپزی می کنم.
چجوری براش تعریف کنم چرا ناراحتم،؟چشمامو بستم نمی دونم چرا یه خاطره خنده دار یادم افتادم، لبخند زدم ،،همونو برای اصلان تعریف کردم.
یه خانم هستن که هر روز میان برای اینکه کمک کنن خونه رو تمیز کنن ،یه هفته مریض بودن و کسی رو به جای خودشون فرستاده بودن، از قضا وقتی خانمه خونمون بود چند باری اصلان آشپزی کرده بود، چون اصولا خیلی وقت این کار رو نداره،
خانمه دو سه روز اومد، می دیدم عجیب نگاه می کنه، یه روز ازم پرسید شما شوهرتون دکتر واقعیه؟ گفتم بله همسرم پزشک هستن، مگه چطور؟
گفت آخه مگه میشه یکی دکتر باشه همچین زنی داشته باشه؟
گیج شده بودم ، گفتم مگه من چجورم؟
گفت نه غذا می پزین، نه بچه نگه میدارین، نه آرایش می کنین ، صب تا شب یه کتاب دستتونه دور خودتون می چرخین، بقیشو هم میرین بیرون، دکتر هم میاد براتون گل میاره غذا درس می کنه.
خندم گرفته بود، نمی دونستم چه جوابی بدم، گفتم، خب اینم یه مدلشه دیگه
گفت والا که ما ندیده بودیم.
اصلان داشت می خندید، گفت می خواستی بگی تازه بقیشو ندیدی