۲۵سالمه ازوقتی یادم میادمامانم همش غرمیزد که بایدازدواج کنی ومنومقایسه میکردبادوستام ودخترای فامیل اسم خواستگارکه میادحالم عجیب بدمیشه اصلادوس ندارم کسی بیادخونمون اونم برای خواستگاری😫😫😫😫دوتاخواهرکوچیکترازخودم دارم یکیشون۲۰سالشه بعدمامانم میگه تاتوازدواج نکنی نمیشه خواهرت ازدواج کنه من راضیم همین الان ازدواج کنه ولی کاری بامن نداشته باشن ولی نمیفهمن هی منوعصبی میکنن میگن چراخواستگارمیادنمیذاری بیان ندیده ردمیکنی نمیفهمن من حالم بدمیشه😖😖😖😣😣کابوسم خاستگاریه،من سرکارمیرم مستقلم ولی فشارخونواده وکنایه های مادرم منو ب فکرخودکشی میندازه بگیدچکارکنم